گـُوبـــاره | |||
Friday, November 30, 2007
3. هنر از رباعيات خيام می توان دريافت که وی با هراس از مردن، هماره زندگی را به کام خود و ديگران چون زهر مار می کرده است، گو اين که همگان را به شادمانی و شادخواری نيز فراخوانده است. خيام نخست ناپايداری و ناسازگاری و سست بنيادی جهان را به ما می نماياند و پس از آن که حسابی جهان و هرچه درآن است را از چشم ما انداخت، پيشنهاد می کند که حالا خوش بايد بود! من هربار که پرسه ای در رباعيات خيام می زنم با خودم می گويم که اگر نمرده بود از خداوند برايش "شفای عاجل"، آرزو می کردم. پرت نشويم دنبـــاله.... Post a Comment Monday, November 26, 2007مخمل گرم صدایت
را می شـکوفاند می افشاند در هوای
واژه هایت
از شور و
شادی می گشایی
باز Post a Comment Thursday, November 22, 2007
اين همه را نوشتم تا برسم به اين نکته که فرهنگ جامعه ی " با طبيعت"، فرهنگی بی تاريخ است. در اين فرهنگ، تاريخ و افسانه چنان با هم گلاويز و درآويز می شود که جدا کردن اين دو از يکديگر ناسان و نشدنی ست. اين چگونگی از آنروست که نياز روانی انسان به خودکامگی و خويشتنخواهی سبب می شود که هميشه ريشه رويدادهای ناگوار ِ تاريخی در ابر ابهام آلود افسانه ها گم شود و شکست ها و ناکامی های بزرگ تاريخی در شهد شيرينکاری های شخصيت های افسانه ای مانند کورش، رستم، اميرارسلان، رابين هود و... پنهان شود. بـله، تاريخ جوامع افسانه ای هيچ پيوند استواری با گذشته آن جوامع ندارد و ای بسا که آينه وارنمای آن گذشته نيز باشد. دنبــاله... Post a Comment Monday, November 19, 20072. زيبايی، راهنمای سازگاری آبی، رنگ آسمان بی غش و نماد آب و هوای دلپذير و دامنه های سرسبز و آبسال است. بی ترديد برآيش همه زيندگان بايد به گونه ای بوده باشد که از رنگ های فراگيری که در زيستبوم آنهاست، خوششان بيايد. از اينرو، رنگ آبی، رنگی آرامش بخش و دلپذيز است. اين رنگ همچنين نماد آب پاکيزه و نوشيدنی نيز هست و کرانه هر چشمه و رود آبی رنگی، می تواند خوش جايی برای ماندن و زيستن باشد. رنگ سبز نيز رنگ دامنه های آبسال و پر دانه و ميوه است. اين رنگ برای انسان رنگ زندگی ست. شور و شادی رنگ سبز در ذهن ما، ريشه در پيام نمادين آن دارد که بديگر زبان با ما از اندک بودن خطر گرسنگی و تشنگی می گويد. دنبـــاله.... Post a Comment Saturday, November 17, 2007
چيزی ميانِ آينه و من شكسته است چيزی ميانِ ماندن و رفتن از جنگلی، پلنگِ ملنگی گريخته است مرغی، پريده از سرِ شاخی پروانهاي، تهي شده از پرواز چيزي ميانِ آب و اقاقي چيزي ميانِ شعر و رهايي چيزي ميان چاه و كبوتر ناخوانده مانده است اين گونه، انفجار، از هسته شكسته آتشفشانِ سرد فوارهِ رهيدهِ پرواز مي شود اين گونه، موج، اوج و بوسه، بالهاي رهايي اين گونه، تشنگي، در آتشِ نگاهي خيزاب مي شود چيزي ميانِ آتش و انسان و آرزو ناگفته مانده است Post a Comment Wednesday, November 14, 2007
از آنجايی که چهره انسان نخستين جايی ست که انسان در هنگام برخورد با ديگران بدان می نگرد، اين بخش از بدن،جای بزرگی در زندگی انسان دارد و نخستين سنجه وی برای تعريف زشتی و زیبايی افراد است. گفتنی ست که انسان از زمان بلوغ تا پايان دوره باروری، هماوردان جنسی خود را پس از نخستين نگاه به چهره، از پايين برانداز می کند و دوباره به چهره آنان خيره بازمی گردد، اما پس از دوران باروری که با فروکاهی توان جنسی وی همراه است، در نخستين نگاه، ديگران را از بالا به پايين برانداز می کند. دنبـــاله... Post a Comment Tuesday, November 13, 2007اولين امامزاده لندن می دانم سرگذشتی را که در اينجا می نويسم، باورنخواهيد کرد.... باشد. نکنيد. شما که به معجزه ايمان نداريد. پس قسم خوردن من هم بيهوده خواهد بود. بهرحال اگرپس از خواندن اين ماجرا، کنجکاو شديد، بد نيست يک روز با من بياييد به يکی از همين فروشگاه های بزرگ. کدام فروشگاه بزرگ؟ حالا می گم. يادش بخير مادر بزرگ که هروقت مرا می ديد دست به دعا برمی داشت و يکی از دعاهای هميشگی اش هم اين بود که: " مادر الهی به هر در ِ بسته ای که می رسی به رويت باز بشه." من هميشه با منطق اين دعا گرفتاری داشتم و هر بار که آن را می شنيد م به مادر بزرگ می گفتم که: " مادر جان، آخه اين چه دعايی ست که می کنی. من خودم دست دارم و می تونم در بسته را هُل بدم و بازکنم . ديگه برای کار به اين کوچکی به خدای به اون بزرگی احتياجی نيست. مادر بزرگ با شنيدن پاسخ من هميشه لبخندی می زد و می گفت؛ " ای، ای.... امان ازبچه گی" سالها گذشت و من هم مثل شما آواره کوه و دره و دروازه های شهرهای درندشت غريت شدم و بلاخره از لندن سر در آوردم و به شغل شريف رفيوجی گری مشغول شدم. يادم هست که در همان روزهای اول که همه کس و همه چيز و همه جا را مردد و خوابزده و گيج برانداز می کردم، روزی در خيابانی بطرف فروشگاه بزرگی رفتم و هنوز به در نزديک نشده بودم که ناگهان درِ بسته فروشگاه خودبخود برويم باز شد. می دانم که باورتان نمی شود و فکر می کنی که من دارم لاف در غربت می زنم. حق هم داری، چون خود من هم اول باورم نمی شد. خيال کردم که کسی از پشت، هر دو در را کشيده و رفته و من او را نديده ام. خشک ام زد. پس پسکی برگشتم بطرف پياده رو. در بسته شد. کنجکاوی ام گل کرد. تکانی بخودم دادم و با عزم جزم دوباره بطرف در رفتم. هنوز دستم به در نرسيده بود که هر دو لنگه در دوباره خودبخود برويم باز شد. دو باره برگشتم بطرف پياده رو. دوباره در بسته شد. عجب....!؟!؟ مانده بودم که يعنی چه؟ ناگهان دوزاريم افتاد که، بـــــع له، گويا دعای مادر بزرگ کار خودش را کرده بود. شک نداشتم که حالا که من درغربت هستم، مادر بزرگم، فشار دعا را بيشترکرده بود و اين يکی را با فشار قوی مستجابانده بود. حالا نه تنها در ِ بسته برويم باز می شد که بعدش هم بسته می شد. الله اکبر. با خودم گفتم که کاراز محکم کاری عيب نمی کند. با چند بار ديگه بايد امتحان کنم و شتاب زده به نتيجه قطعی نرسم. هفت هشت بازی به جلو و عقب رفتم و هفت هشت باری در با کمال احترام برويم باز و بسته شد. کم کم داشت از اين معجزه بيهوده خوشم می آمد که ديدم نگهبان فروشگاه، با قيافه خيلی جدی روبرويم ايستاده و انگشت به لب محو تماشای من شده است. حق هم داشت. لابد او هم برای اولين بار بود که چنين معجزه ای را می ديد. مرد سياه پوست درشت اندام گوريل مانندی بود که غضب اش می توانست زهره هر آدمی را بترکاند. اما اکنون خيره در کار من انگار در جايش خشک شده بود. من هم بخاطر او چند بار ديگه جلو عقب رفتم . بار آخر که اين کار را کردم، نگهبان ناگهان شلنگ انداز، به طرف من خيز برداشت. لابد خيال کرده بود که من حضرت مسيح هستم و داشت می آمد که خود را بروی دست و پای من بياندازد. خُب، البته تقصير هم نداشت. او که از جريان دعا و مادر بزرگ من اطلاعی نداشت. من هم نمی خواستم به دروغ اولين امامزاده لندن بشوم. برای همين در يک چشم به هم زدن، پا به فرار گذاشتم . نگهبان سمج هم چند متری دنبال من دويد اما گويا قسمت اش نشده بود که دستش به اين امامزاده بخورد. Post a Comment Saturday, November 10, 2007
هفته پيش در خانه دوستی، فيلم بسيار ذهن انگيز ِ "آبی آسمانی"، را ديدم. داستان دل شکن عشقی انسانی در شهری افسانه ای در سده آينده. سال 2140 ميلادی ست. دود و دم و زباله و تفاله صنعتی، زمين و هوا را چنان آلوده است که گويی زمين را در توده چرکين ابری تيره و تار پيچيده اند و کسی نمی داند که زنگ آبی، اشاره ای به آسمان نيلگون و آبوار است که در سده های پيشين، دل از آدميان می ربوده است و شاعران گنبد مينايش می خوانده اند. اکنون آن آسمان آبی فراخ، گستره ای چرکين و چروکين با رنگی از آميزه قيرو قهوه است و روز و شبی يکسان دارد. اکنون ابرو باد و مه و خورشيد و فلک، آلوده و فرسوده می نمايند و آلودگی، عشوه از هستی زدوه است و مردم را به جانورانی خشمگين و خونخوار و خويشتنخواه و خراب انديش روی گردانده است. همه جا سخن از انديشه های آلوده، پيوندهای آلوده، رفتارها و کردارهای آلوده، روياهای آلوده و...انسان آلوده است. در چنان زمانی، " آبی آسمانی"، چيستانی ست که تنها فرهيختگان هنرورز از پاسخ آن آگاهند. چنين است که جی، پسرک عاشق پيشه و زيرکی که کاراکتر ميانی اين فيلم است، هنگامی که از تعريف رنگ آبی آسمانی برای معشوق خويش (شوا)، در می ماند، برآن می شود که با روبيدن چرکينه ابر ِ گوشه ای از آسمان، بار ديگر روزنه ای به آن آسمان آبی دلربا بگشايد و آبی آسمانی را به معشوق خويش نشان دهد. جی که تنها تعريفی از آسمان آبی در ادبيات پيشينيان خوانده است، هماره آرزو داشته است که روزی بربام ابر بايستد و آسمان آبی بی غش و خشی را که شاعران گذشته آن را نگريسته اند و ستوده اند، با چشمان کوچک خود ببيند. جای هليا خالی! آبی آسمانی، داستان دهشتناکی از سده آينده است که شوربختانه تنها ساخته و پرداخته ذهنی خيال باف وبدبين نيست. بوم شناسان برآنند که در پايان سده کنونی انسان، تنها در بخش های بسيار کوچکی از زمين خواهد زيست؛ نيمه شمالی بريتانيا، ايسلند، سيبری و بخش شمالی کانادا. سرزمين های ديگر را گرما و بی آبی و آلودگی و فرسودگی، زيست ناپذير خواهد کرد. در آنزمان گياهان زهرآگين، آب آلوده، خاک فرسوده و آفتاب شررناک و کُشنده خواهد بود و سازگاری و ماندگاری انسان نيازمند به ابزارهای گوناگون زيستی و سازه های بومی خواهد شد. اين چگونگی زيسبومی تنها می تواند چيزی کم تر از يک چهارم جمعيت کنونی جهان را بر روی زمين زنده نگه دارد. در آن روزگار مردم با حسرت از روزی ياد خواهند کرد که بيش از چهارميليارد نفر برروی زمين در جای جای اين جهان پهناور می زيستند. آبی آسمانی، داستان روزگاری ست که انسان درمانده از کرده خويش، به خنگی و خامی جانوری خود پی می برد و در می يابد که نه هشيارتر از جانوران همپالکی خود بوده است و نه بيدارتر، زيرا که پايانداد پروژه پيشرفت او، آلودگی زمين و هوا و نابودی زيستبوم همه زيندگان بوده است. من زياد اهل فيلم و سينما نيستم و گاه می شود که سالهای سال به سينما نمی روم. از آخرين باری هم که به سينما رفتم، بايد هزار سالی گذشته باشد. آخرين فيلم زيبايی هم که پيش از آبی آسمانی ديدم، نزديک به دوهزار سال پيش بود. فيلمی بنام "نام گل سرخ"، اثر ارزنده آمبرتو اکو. آبی آسمانی را هم در رديف همين فيلم می گذارم، گواين که آن را بسيار شاعرانه تر از نام گل سرخ يافتم. Post a Comment Tuesday, November 06, 2007
دلتنــگی دلم برای تو تنگ است وجان ِ شيفته، گلدان بی تويی ست کجـــــايی؟ دلم برای تو تنگ است هوای خاطره بارانی ست صدای پای تو می آيد صدای پای تو از کوچه باغ دلتنگی و من به ياد تو -تنها- نشسته ام که بيايی *** پرسش به هواي با تو نشستن باغ شعرم به شكوفه مي نشيند يادگارِ كدام آتشی، اي عشق؟ روياي كدام پرنده ؟ افسونِ كدام بهار؟ Post a Comment Monday, November 05, 2007
ذهن انسان پيچيده ترين دستگاه ترفند سازی و ترفند بازی در جهان است. اين ترفندها همه برای سازگاری بيشتر وی با سازه های زيستی و ماندگاری اوست. کار ذهن معنا بخشيدن به هستی و دلگرم کردن انسان به ماندن در جهان است. ذهن انسان اين کار را با فريب های فراوان در دلپذير نشان دادن گذشته و اميدوار کردن انسان به آينده ممکن می کند. يکی از ترفندهای بزرگ ذهن اين است که نزديکی انسان به هرچيزی را نشانه شناخت بيشترآن می داند. بهترين نمونه اين چگونگی، خودشناسی ست. اين که من چون از ديگران به خودم نزديکترين هستم، پس به ناگريز بايد خودم را بهتر و بيشتر از هرکسی بشناسم. نادرستی اين پنداره زمانی آشکار می شود که انسان در کوران تجربه ای تازه، از برخی از رفتارها و کردارهای خود شگفت زده می شود و ناگهان در می يابد که آن که می پنداشته است، نيست. تجربه ای که آينه ای در برابر انسان می گذارد و او را به خودش می شناساند. من خود به تازگی تجربه ای از اين دست داشته ام و از دريافت تازه ام از خود هنوز در شگفتم. تجربه ای که مرا به نوشتن اين يادداشت واداشته است. کسی هرگزنمی تواند درباره خويشتن خويش داوری کند. اين کاررا بايد با شيوه های پذيرفته شده فردشناسی کرد. شيوه هايی که ريشه در بررسی های آزمون پذير علمی دارند. پنداره ها و انگاره های ما چنان با نيازمان به ماندگاری در جهان و سازگاری با آن در هم پيچيده اند که بيرون جهيدن انسان از پوست خويش و نگريستن بی سمت و سو و بيگانه وار به خود، ناشدنی ست. اين چگونگی از آنروست که ذهن ما همواره در نشان دادن راستی راه ما و درستی گزينه هایمان است. چنين است که بسياری از مردم، بيش و کم گناه گزينه های نادرست خود را به گردن زندگی و روزگار و اين و آن و فلان و بهمان می اندازند. Post a Comment Thursday, November 01, 2007
امروزه خوشبختانه بيشتر مردم جهان "آبروی ملی" را در آزادی های فردی و همگانی و ارج گذاری دولت ها به حقوق بشر می دانند و شمار زندانی و اعدامی در هر کشور را نشانه ورشکستی سياسی حکومت آن کشور می دانند. هر پناهنده و فراری سياسی که از کشور خود به سرزمينی ديگر می گريزد، گواهينامه زنده ای برای رسوايی حکومت کشور خويش است. دنبـــاله... Post a Comment |
يادداشت های ابراهيم هرندی eh118@yahoo.com نوشته های ديگر:مقاله ها و يادداشت ها برآيش هسـتی شعـــر طنـــــز پيوندها:کتاب های من بايگــانی:
August 2004
January 2005 May 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 April 2010 May 2010 August 2010 November 2010 December 2010 January 2011 February 2011 July 2011 October 2011 November 2011 December 2011 September 2012 October 2012 December 2012 January 2013 February 2013 March 2013 April 2013 July 2013 August 2013 September 2013 October 2013 January 2014 February 2014 April 2014 May 2014 June 2014 July 2014 August 2014 September 2014 October 2014 November 2014 December 2014 January 2015 February 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 July 2015 August 2015 September 2015 November 2015 December 2015 January 2016 March 2016 April 2016 May 2016 July 2016 August 2016 September 2016 October 2016 November 2016 December 2016 January 2017 February 2017 March 2017 April 2017 May 2017 June 2017 September 2017 October 2017 December 2017 April 2018 May 2018 June 2018 July 2018 August 2018 September 2018 October 2018 November 2018 December 2018 January 2019 February 2019 June 2019 September 2019 October 2019 November 2019 February 2020 March 2020 April 2020 May 2020 June 2020 July 2020 August 2020 January 2021 February 2021 March 2021 April 2021 August 2021 September 2021 October 2021 June 2022 July 2022 September 2022 October 2022 November 2022 December 2022 February 2023 March 2023 April 2023 May 2023 June 2023 July 2023 August 2023 September 2023 October 2023 November 2023 December 2023 February 2024 March 2024 April 2024 May 2024 June 2024 July 2024 August 2024 September 2024 October 2024 November 2024 |