مخمل گرم صدایت
را
دوست می دارم
واژه ها را
غنچه ی لبهات
می شـکوفاند
می افشاند
در هوای
واژه هایت
آسمان آبی ست
گاه هنگامی
که بی تو
روزهای سنگی
ام بی رنگ
می ماند
و میان
ماندن و رفتن
دل برای
با تو بودن
تنگ می ماند
ناگهان می بینم
ات از دور
می آيی
و برايم
پنجره در پنجره
از شور و
شادی می گشایی
باز
زندگی این
است
شعله شیرینِ
رویایی
درنگی تلخ
رویشِ یكبارهِ
موجی بسوی
اوج
خیز و ریزِ
شورِ دریایی
درونِ خلوتی
خاموش
و آفتابِ
گرمِ لبخندی
كه می شوید
جهان را در
بلور و نور
آه،
دستانی كه دیوارند
دیوانی كه در
كارند
چشمانی كه از
خورشید بیزارند
دیگر اینجا
آشنایم
با زمین
با بوی
شب
با شعله
با خورشید
و، زبانِ
بستهِ هر لحظهِ
بی تاب
در من باز
می گردد
دیگر اینجا
آشنایم
می شناسم
راه را از
چاه
دیگرم با كرم
های گورهای
كهنه كاری
نیست
تا زبانِ
بستهِ هر لحظهِ
بی تاب
تا افسونِ
گل
بی واژه
در كار است.