گـُوبـــاره | |||
Thursday, May 29, 2014
آزادی های يواشکی از آن دست که تب رسانه ای اش جهان
را گرفته است، بسيار قابل درک و ستودنی ست. اما شوربختانه، آزادی های اين چنينی
زود گذرهستند. هيچ آرمانی بی پشتوانه نهاد ی احتماعی تحقق نمی يابد و هيچ حقی تا نهادينه نشود ماندگار نخواهد شد. نهادينه شدن هر حق در
گروی پيدايش زمينه دموکراتيک کوشش های اجتماعی
ست. گفتمان هايی مانند؛ آزادی، حق، دموکراسی، دادگستری و برابری طبيعی
نيستند. اين ها دستاوردهای تاريخی انسان ِ آگاه اند که به دشواری بدست آمده اند.
دشمنان اين دستاوردها، هميشه و در همه جا، زورمندتر و کاردان تر و ترفندمندتر از
دشمنان ديکتاتوری و بيداد و نابرابری هستند.
بـله، چيزی بنام "حق طبيعی" در جهان وجود
ندارد. هر حقی دستاوردی دشوار است که با گذر از سنگلاخ ِ تاريخی پرستيز بدست آمده
است و نياز به و نگهبانی و پاسبانی هماره
نهادی دارد. حقی که نهادينه نشود، حق نيست. موجی گذرا با رنگ های عاطفی گوناگون
است که پاياندادی جز افسردگی همگانی ندارد.
Post a Comment Sunday, May 25, 2014
می پنداشتم که زشت ترين عکسی که در
چند دهه گذشته ديده ام، عکس احمدی نژاد در تخت جمشيد است. ياد آوردِ آن عکس کذايی
هنوز نيز پس از سال ها، انديشه های چنان زشتی را در ذهن من زنده می کند که در
روزگار کنونی نمی شود درباره آن ها گفت و نوشت. اميدوارم که روزگاری بتوانم اين
کار را بکنم.
اما امروز زشت تر از آن را نيز ديدم. عکس آخوندی که کنار آرامگاه حافظ نشسته بود و دستی بر رروی سنگ مزار گذاشته بود و داشت - لابد - فاتحه برای حافظ می خواند. من آن عکس را بزرگترين "تهاجم فرهنگی" آخوندی، به گستره آزادگی می دانم. اين کار، پاسخ آخوند به اين بيت حافظ است که می فرمايد: بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود آخوند با اين کارش، ارزش رند عالم سوزی را که ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است، تا اندازه، بنده مرحوم ِ مغفوری که سائل فاتحه و ياسين است، پايين می آورد تا بيگانه ای را خودی کند. نمونه امروزی اين کار، خاکسپاری شاعران و نويسندگانی چون شاملو در امامزاده هاست. حکومت با اين کارش می خواهد نشان دهد که اگر اينان در زمان زندگی خود با ما نبودند، اکنون در زمان مرگ، چونان مومنين و مومنات ِ ديگر، سرتسليم و رضا به آستانه اسلام سپرده اند. آخوند با اين بيت حافظ آشناست که؛ بر سر تربت من با می و مطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم. و اکنون آمده است تا با خواندن فاتحه ای، پادافره می خواری و مطرب خواهی و بارقص خيزی او را بدهد و برايش "طلب ِ مغفرت" کند! Post a Comment Tuesday, May 20, 2014"بوميايی"، واژه ای من - در- آوردی ست. این واژه در زبان فارسی وجود ندارد و من آن
را برای بيان نکته ای که در اين يادداشت می آورم، ساخته ام. بوميايی، بروزن
موميايی يعنی بومی کردن است. بوميايی ذهن، پرکردن ذهن از ارزش ها، انديشه ها، آرمان ها، افسانه ها و نگرش های بومی ست. ذهن بوميايی شده، ذهنيتی بومی، خاک و خون گرا، نژاد پرست،
بسته و قبيله ای می پرورد. اين ذهنيت، دارنده خود را در چنبر سنّت های بومی اسير
می کند. بوميايیان خود را برتر از ديگران می پندارند و سرزمين خود را مرکز جهان و
خانه خورشيد می دانند.
هر فرهنگ، مکانيزم نگهدارنده ای دارد که دارندگان خود را سربازان آن فرهنگ
می کند. ارزش های فرهنگی از کودکی با عواطف و احساسات ِ فرد در می آمیزند و ذهن
وی را خانه خود می کنند. اين گونه است که بسياری از مردم برای پاسبانی از ارزش
های فرهنگی خود، تا پای جان می ايستند. اما اين چگونگی هرگز راه را بر بررسی و
پذيرش ارزش های فرهنگ های بيگانه نمی بنند. بوميايی ذهنی، چيزی فراتر از
بازتاب طبيعی فرهنگ بر ذهن انسان است. به گمان من بوميايی ذهنیت، پديده تازه ای در
گستره گيتی ست. من اين پديده را واکنشی در برابر يورش فرهنگ فراگير غرب، به گستره ی فرهنگ های ديگر می دانم. اين چگونگی از سده ی نوزدهم ترسایی به این سو، چنان فراگير و جهانی بوده
است که مردمِ بسياری از سرزمين ها را بناگزير وادار به واکنش های گوناگون سیاسی و اجتماعی کرده است.
بوميايی کردن ذهن، واکنشی روانی در راستای کوشش برای ساختن هويتی بومی ست.
گونه ی ايرانی اين کوشش، روشنفکران ايرانی را پس از انقلاب مشروطيت، به دو
راهه ای رساند که يکی رو بسوی ايران باستان داشت و ديگری رو به سوی گذشته ی اسلامی.
اين دو چشم انداز، در سده گذشته دو حکومت نيز پديد آورده اند؛ رضا شاه که در پی
بازسازی شکوه باستانی ايران بود و خمينی که بازگشت به خويش را در بازگشت به دوران
آغازين پيامبر اسلام پی می جست. اين دوگانگی را ما در سده گذشته در گستره های سياست و
فرهنگ و هنر و ادبيات نيز داشته ايم. در گروه نخست، کسانی چون فروغی، رضازاده شفق،
ملک الشعرای بهار، هدايت و اخوان ثالت و در گروه دوم کسانی چون، آل احمد، بازرگان،
شريعتی، شايگان، فرديد و سروش.
تاريخ ايران در سده ی گذشته، تاريخ ِ زيان های ناشی از پی گيری اين دو چشم
انداز بوده است.
---
ما از
هنگام رويارویی با فرهنگ غربی، ناگزير از يافتن واژه های فارسی مناسب برای
برگرداندن واژه های فرنگی بوده ایم. اما در اينجا من در پی واژه مناسبی در زبان
انگليسی هستم که بتوانم آن در برابر بوميايی بگذارم. اما من چنين واژه ای در زبان
انگليسی سراغ ندارم. پس می گذارم؛ "Nativisation of Mind".
البته در معنايی که من از واژه بوميايی مراد کرده ام، واژه مرکب "Ginkgo-culturalization"
را نيز می توان بکار برد که البته چنان واژه ای در زبان انگليسی کاربرد ندارد.
Post a Comment Wednesday, May 14, 2014
"روشنفکر ِدينی" گفتمان شگفت و آشفته ای
ست. شگفت از آنرو که با آن که آشفته است، اما برخی آن را پذيرفته اند و بکار می
برند و آشفته چون از دو واژه همگريز و ناهمنشين ساخته شده است. نمونه اين گونه
برساخته های ناساز اين هاست؛ سبز ِ بی رنگ، مثلث چارگوش، مايع ِ خشک و، کجل ِ
فکلی. روشنفکر دينی کسی ست که هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد. اين چگونگی
از آنروست که روشنفکری پژوهش و پالايش و پرسش و جستجو از چشم انداز فرهنگ مدرن
است. فرهنگی که ويرانگر هر گونه دين و باور به نيروهای ماورايی ست و تنها آنچه را
در دسترس دريافت های حسی انسان است می پذيرد. فرهنگی که هيچ چيز را مقدس نمی داند
و همه پديدارهای هستی را به يک چشم نگاه می کند. فرهنگی که دستاوردهای دانشی ِآن،
جهان را ناهدهمند و خود خاسته و بی برنامه می پندارد و انسان را جانداری از ميان
بی شمار جاندارن جهان بی هيچ ارج و برتری می
داند.
از سوی ديگر، دينداری، پايداری در باور به پنداره
های خِرد ستيز و پيوندهای ماورای طبيعی ست. آدم ديندار، دلِ خوشی از فرهنگ مدرن و
بازتاب های آن که ويرانگر دين و ايمان اوست، نمی بايد داشته باشد. دين، حوزه
دلسپاری به افسانه های ِبی زمان و بی مکان است؛ افسانه هايی که در آن ها قوانين
طبيعت رعايت نمی شوند. در افسانه های مردی که با جانوران سخن می گويد و آنی که
زمستان را بهار می کند و عصايی که ماری آدمخوار می شود، کسی که برآب راه می رود و
يا با اشاره انگشتی کوهی را کاهی می کند و يا مرده ای را زنده می کند، قوانين
فيزيک و شيمی و رياضی و همه اصول دانشی و منطقی شکسته می شود. اين همه از چشم
انداز روشنفکری که پِيرو خِرَدمداری مدرن است، بايد رويدادهای بی اساس و دروغ
پنداشته شود. اما روشنفکر دينی، نه تنها چنان نمی کند که در پی توجيه آن ها بر می
آيد و اگر ناگزير بشود، معجزه را که اساس برتری پيامبران و امامان و قديسين است،
نمادين و سمبليک می خواند!
تا كنون چهار رويدادِ بزرگ تاريخی، اديان ابراهيمی را با خطر روبرو
كردهاست. نخست بازيابى انديشه هاى فيلسوفانِ يونانى بويژه آثارِ ارسطو در
سدههاى دوازدهم و سيزدهم ميلادی كه خِرَد مدارى و روشمندى آنها، ردِ وحى و
افسانه باورى بود. ديگر، رنسانس و پى
آمدهاى آن به ويژه انقلابِ صنعتىِ اروپا بود.
اين انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همه باورها و راه ها و روش هاى پيشين،
ساختار افسانهاى جهان در پنداره غربيان را در هم ريخت و زمين را كه تا پيش از آن
مركزِ هستى پنداشته مى شد،
يكى از ميلياردها سنگ ريزه در گوشهاى از كيهان دانست. سومين رويداد، انتشارِ انديشه هاى داروين در نيمه قرنِ
نوزدهم بود. داروين با بررسى فسيل هاى زيستارانِ پيشين،
نشان داد كه گياهان و جانوران، نه آفريدگانِ پروردگارى آسمانى، كه پروردگانِ زمينى
با تاريخى چهار هزار مليون ساله اند
كه با گذر از هزاره هاى
صبر و ستيز، از زيندگان تك ياخته اىِ
درياهاى آغازين برآمده اند. اين چشم انداز، با ردِ آفرينشِ هستى، انسان را
كه تا پيش از آن ،"اشرفِ مخلوقات"، و "قلبِ عالمِ امكان" بود،
زينده اى
از مليون ها
زيندهِ زمين دانست.
رويدادِ نخست را، وانهادى از برخوردِ باورهاى دينى و فلسفى پديد
آورد. از آن پس، ديگر وحى و معجزه براى
پذيرشِ باورهاى دينى كافى نبود و كشيشان و كاهنان اين باورها را با دلايلِ خِرَد
پسند و منطقى مى آموختند
و مى آموزاندند. اگر چه بازنگرى و ترجمهِ آثارِ فيلسوفان
يونانى، مسيحيت را درگيرِ بسيارى از مفاهيمِ فلسفى نمود، اما اين درگيرى، نابودىِ
آن دين را سبب نشد. رويارويى با انقلابِ فراگيرِ صنعتى، يکی از اديان ابراهيمی،
يعنی مسيحيت را بر آن داشت تا با دست يازى به دستاوردهاى دانش هاى مدرن، اين دين را با دنيا هماهنگ كند. يكى از برآيند
هاى
اين هماهنگى، پيدايشِ مسيحيتِ خرد مدار بودكه بر اساسِ آن قانونمندىِ آفرينش در
راستاى فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان پنداشته می
شود. مسيحيتِ خِرَد مدار برآن است كه چون خداوند،
جهان را به گونه اى
آفريده است كه همه قوانين آن براى بهزيستى و تعالى انسان است، پس او را ديگر نيازى
به دخالتِ روزمره در آن نيست. از اين
ديدگاه، دين و دانش همسو و همراهند زيرا شناختِ پديده
هاى
طبيعت، شناختِ خداست. بسيارى از
دانشمندانِ بزرگِ قرن هيجدهم مانندِ نيوتن، بسيارذهبى بودند و کوشش های دانشی خود را عبادی
نيز می پنداشتند.
در چنان زمانى كه خود شناسى، خداشناسى بود، پرداختن به طبيعت و كوشش در
راه شناخت و شناساندن گياهان وجانوران، كارى پسنديده و خدا پسند بود و بسيارى از
كشيشانِ مسيحى، طبيعت شناسى را سرگرمىِ عبادى مى
دانستند
و گاه و بى گاه بدان مى پرداختند.
يكى از پيش پندارهاى اين طبيعت شناسى اين بود كه؛ خداوند همه پديدارها را به
اندازه اى كه "بايد"،
آفريده است و جهان را هيچ كم و كاستى نيست.
از اينرو، بسيارى از كندوكاوهای آنان نيز در پى نشان دادنِ كمالِ مطلقِ
جهان بود و طبيعت، آينهاى خدا نما پنداشته مى
شد
كه خداوند آن را براى نمايشِ ذاتِ خويش در برابرِ انسان نهاده بود. روى آوردن به طبيعت در سده هيجدهم و نوزدهم،
تبِ ذهنى فراگيرى را مى مانست كه شاعران را نيز
گرفتارِ خود كرده بود. راسكين، شاعرى كه
ايمان به وجودِ خدا را "خطايى ابلهانه" مى
دانست، در نيمه دوم سده
نوزدهم نوشت كه : "كوهها براى شادمانى و بهره ورىِ ما ساخته شده اند و در ساختنِ آنها سلامت و رفاهِ انسان در
نظر گرفته شده است."
برترين طبيعت شناسِ دهه نخستِ قرن نوزدهم، ويليام پى لى* كه بخشى از
نخستين كتابِ داروين در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگرى مى دانست كه جهان را مانند
ساعتى زيبا و دقيق ساخته است: هرچيزِ اين جهان، به گمانِ پىلى، بجا و نيكوست و هر
پديده را در راستاى سعادتِ انسان، وظيفهاى ست.
انديشه های پی لی و همپالکی های او در سده نوزدهم ميلادی در اروپا، امروزه
در کشورهای اسلامی، دستمايه فکری کسانی ست که، "نوانديش دينی"، خوانده
می شوند. البته مردم آن کشورها، بی خبر از وارداتی بودن اين انديشه ها و پخته
خواری نوانديشان دينی، آنان را دلسوزان دين و انديشه ورزان دينی می خوانند و می
دانند. اما با سيری هر چند سرسری در دنيای نويسندگان مسيحی در سده نوزدهم، در می
يابيم که نوانديشان دينی، بويژه گونه ايرانی آن چنان در دستبرد به آثار کسانی چون
ويليام پی لی و هماوردان او چابک و چالاک بوده اند که آگاهی از چگونگی کار آن ها،
مرغ پخته به پرواز در می آورد!
--------
يکی از عقل می لافد، يکی طامات می بافد
بيا کاين
داوری ها را به پيش داور اندازيم
(حافظ)
William Paley*
Post a Comment Monday, May 12, 2014
(در برنامه امشب ِ پرگار، آقای داريوش کريمی می پرسد؛
آيا انسان اشرف مخلوقات است؟ در برنامه، پاسخ کوتاهی به اين پرسش دادم اما، پاسخ
کامل من اين است.)
پنداره ِ برتری انسان بر ديگر جانداران ريشه
دامنه داری در تاريخ انسان دارد و از زمانی پديد آمده است که انسان از وجود خود در
جهان آگاه شده است. در بسياری از نگاره های
تمدن های باستانی، نمادها و نشانه های اين پنداره پيداست. درآن
روزگاران، انسان خود را هماره يا نماينده خدا برروی زمين می پنداشته است و يا خود
داعيه خدايی داشته است. سپس تر، اديان ابراهيمی اين پنداره را در مرکز افسانه
آفرينش نهادند و انسان را برترين موجود هستی و گل سرسبدِ جانداران ِ جهان خواندند.
چنين است که انسان در آئين يهودی برترين آفرينه پنداشته می شود و در آئين عيسوی نگين
انگشتری هستی و در اسلام، مسلمان اشرف مخلوقات است و کافر فرودست و زبون.
از چشم انداز اديان ابراهيمی، خداوند، جهان و
پديدارهای آن را برای انسان آفريده است. از اینرو، هر پديده ای
را برای انسان سودی ست. دانه ها و میوه های خوراكی بخشی از روزیِ او بشمار می روند
و گل ها وگیاهانِ برای دلگشاییِ وی و یا درمانِ بیماری های انسان می
رویند.همچنین جانورانِ خوشگوشت و اهلی، بخشی از روزیِ انسان و یا خدمتگزاران
او هستند و دیگر جانوران مانند؛ شیر، پلنگ، سگ، گربه، روباه و گرگ، برای
رماندنِ دیگر جانورانِ موذی چون موش و خرگوش و روباه به جهان آمده
اند. از این دیدگاه، جهان پیكری
سامانمند و آراسته پنداشته می شود که در آن هر چيزی بجای خویش نیكوست و خطایی
بر قلم صنع نرفته است. اين همه را خداوند برای اين آفريده است تا انسان که
آفرينه ای کمال جوست در اين جهان راه کمال بپيمايد. جهان، آزمایشگاهِ انسان رانده
از بهشت، برای سپردنِ راه تعالی و نشان دادنِ سزاواریِ او برای بازگشت دوباره
به اصلِ خویش، كه اصلی برترین از فردوسِ برین است، می باشد. از این دیدگاه، انسان هیچ پیوندِ نژادی با
دیگر زیندگان ندارد و تافته جدا بافتهای ست كه پروردگارِ جهان پس از آفریدنِ
او بر خود درود فرستاده است.
نگرش های آئینی بویژه ادیانِ سامی، انسان
را رودی از بهشت می پندارند كه سرپیچی از فرمانِ پروردگار، او را در شش هزار
سال پيش، بسوی این جهان رانده است.
این رود، فرد را به دو راهه ای می رساند كه یكی بازگشت به بهشت و
دیگری راه دوزخ است. از این چشم انداز، بازگشتِ انسانِ گناهكار به جایگاه
خویش، در گروی پالایش گوهر خود از پلشتی هاست و تا زمانی كه وی شایستگیِ
خود را برای فردوسی شدن نشان ندهد، راه بازگشت بر او بسته خواهد ماند. چون زدودن ِپلشتی از كارهای بسیار دشوار
است، بیشترِ مردم را توانایی آن نیست و دوزخ هماره بسی پُرتر از بهشت
خواهد بود.
پيروان اديان سامی براين باورند که زمين برای
هبوط حضرت آدم برآن، نزديک به شش هزار سال پيش آفريده شده است و خداوند آن را در
شش روز آفريده است. يكى ازاين پيروان که خود زيست شناس بود، به گمانِ خود حتى روز
آفرينشِ انسان رانيز شناسايى كرده است و آورده است که؛ " حضرت آدم در
ساعتِ 9بامدادِ روز بيست و سوم اكتبرِ سال
4004 پيش از ميلاد مسيح به فرمان خداوند تبارک آفريده شد." يكى ديگر از باورهاى زيست شناسانِ دينی اين بود
كه خداوند هر موجود را جداگانه آفريده است.
نامدارترين طبيعت شناسِ نيمه نخستِ قرن نوزدهم، ويليام پى لى، كه بخشى از
نخستين كتابِ داروين در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگرى مى دانست كه جهان را مانند
ساعتى زيبا و دقيق ساخته است: هرچيزِ اين جهان، به گمانِ پى لى، بجا و نيكوست و هر
پديده را در راستاى سعادتِ انسان، وظيفه اى ست.
در سال 1830، چارلز لايل، زمين شناس بزرگ انگليسى، در كتابى به نام
"اصولِ زمين شناسى"، چشم اندازِ تازه اى در اين دانشِ گشود كه شالوده
زمين شناسى مدرنِ شد. وی نشان داد که
برخلاف ادعای اهل دين، زمين پاره سنگی ست که بيش از چهار و نيم ميليارد سال پيش از
خورشيد جدا شده است و چون جزيره آتش گرفته ای در فضا رها شده است و سپس در مدار
کنونی خود جای گرفته است و بدور خورشيد می چرخد. پيش از آن زمين شناسان با چشمداشت
به روايات دينی، نه تنها عمرِ زمين را چيزى نزديك به شش هزار سال مى پنداشتند،
بلكه چرايىِ وجودِ مواد سازنده آن را از نيز با دست يازی به افسانه هاى مذهبى و يا
رويدادهاى ناگهانىِ كيهانى پاسخ مى دادند. از ديدگاه لايل، زمين گوى آتشينِ نيمه
سردى است كه شناختِ آن در گرو شناسايى رفتارِ عناصر شيميايى سازنده آن است. زمين شناسى از ديدِ چارلز لايل، شناسايى كُنش
ها و واكنش هاى فيزيكى و شيميايى عنصرهاى سازنده آن و نيز گرفت و دادهاى آنها با
يكديگر است. از اين ديدگاه، زمين نيز چون
ديگر پديده هاى طبيعی، پيرو قوانينِ ويژه خويش است كه پى بردن بدان ها، تنها
راهگشاى چيستى و چرايى شگفتى هاى آن مى تواند باشد.
سپس تر در سال 1859، چارلز رابرت داروين، زيست شناس انگليسی در کتابی بنام
"خاستگاه رسته ها"، تئوری تازه ای درباره چگونگی پيداپيش هستی برروی
زمين ارائه داد که من در زبان فارسی، واژه
"برآيش" را در برابر آن نهاده ام. فشرده ساده اين تئوری، سه گذاره زير است:
1. بنيادِ هستى مادى ست و زيستاران را
آفريدگارى نيست و نمى تواند باشد
2. همه زيندگانِ كنونى از تبارِ زيستارانِ تك
ياخته هايى هستند كه مليون ها سال پيش مى زيسته اند و اندك اندك همگام با دگرگونى هاى زيستگاه
هاى خود تا به امروز ديگرگون شده اند.
3. برآيشِ هستى، ناهدفمند، ناخودآگاه و واكنشى
است.
از ديدگاه برآيشی، همه گياهان و جانورانِ كنونى از
ديگرگونى بسيار كُندِ گياهان و جانورانِ تك ياخته هاى كه مليون ها سال پيش مى زيسته
اند، برآمده اند. اين برآيش، نه برنامه
از پيش ساخته اى داشته است و نه پى سپرِ هدفِ ويژهاى است. دگرگونى هاى پيدا و پنهانِ زيستاران، پيرو
ديگرگونى هاى زيستبومِ آنان، يعنى زمين و آب و هواست و هيچ يك از ويژگى هاى آن ها
را، از بلنداى بلوط گرفته تا هوشمندى انسان، نمى توان نشانه پيشرفتِ هستى و يا
برترى يكى بر ديگرى دانست.
از اين ديدگاه، انسان را رسته ای ازدسته
میمون هاست كه در پیِ روندی هزاران ساله تنها در پنجاه هزار سال گذشته به
جایگاه كنونیِ خود رسیده است. اين زمان در مقايسه با عمر زمين نشان می دهد که
زمين نمی تواند برای خاطر انسان پديد آمده باشد زيرا که انسان جانداری تازه وارد
درآن است. يعنی که اگر عمر زمين را 24 ساعت بپنداريم، انسان تنها در يک دقيقه
آخردر آن پيدا شده است. پس آنسان که پنداشته می شد، ابروباد و مه و خورشيد و فلک
نمی توانند برای رفاه انسان پديد آمده باشند.
برآیش، كاروانِ زندگان را همزی، هم پیوند و
هم نیاز می داند و برآنست كه نژادِ هیچ زیندهای را بر دیگری برتری نیست. رده بندیِ برآیشی، شكلی افقی دارد و برآیش
شناسان، زیندگان را در گسترهای همكف ردیف می كنند. از این دیدگاه، انسان
یكی از ملیون ها زینده زمین است كه هیچ گونه برتری برآیشی بر دیگر
جانوران ندارد.
از این دیدگاه، "كمال"، مفهومی دينی،
افسانه ای و بی معناست زیرا كه روندهای برآیشی، كاركردی واكنشی نسبت به سازه
های زیستبومیِ زیندگان دارند. بنابراین،
انسان و جهان، برنامه پیش بینی شده ای برای آینده ندارند و تاریخ نیز
قراری با كسی، چیزی و یا جای ویژه ای ندارد.
در
طبیعت در برابر هر زیندهِ پیروز، ملیون ها نسل ناكام وجود دارد كه هیچ یك
تاب ماندگاری در زیستبوم خود را نداشته است. از میان آنانی نیز كه هم اكنون
از پی هزاره های صبر و ستیز و فراز و فرودهای برآیشی گذشته اند و به اینجا
رسیده اند، اندك دگرگونی ناگهانی آب و هوا می تواند بسیاری از آن ها را از
گستره هستی به در كند. هربار كه دمای
زمین اندكی گرمتر و یا سردتر ازآنچه كه باید
می شود، نسل هزاران زینده برمی افتد و هزاران زینده تازه به جهان می آیند.
دستاوردهای لايل و داروين، در سده نوزدهم
ميلادی، پرونده روايت افسانه ای - دينی چگونگی آفرينش هستی را – دست کم در مغرب
زمين - به آرشيو موزه باورهای فولکلوريک
فرستاد. از آن پس در گستره دانش مدرن، نه ديگر
کسی انسان را برتر از زيندگان ديگر می داند و نه سخن از "تکامل
هستی" و "کرامت انسانی" است. اکنون زمين سنگريزه خُردی در ميان
سياره ها و ستاره های بسيار، در کهکشان بی پايان نما پنداشته می شود و انسان زينده
ای از بی شمار جانداران ِ جهان که هر روزه
به جهان می آيند و می زيند و می روند. پس اکنون ديگر نه زمين مرکز جهان است و نه
انسان قطب عالم امکان و نگين ِ انگشتری هستی.
نکته
ای را که درباره پنداره "اشرف مخلوقات"، ناگفته نمی توان گذاشت اين است در
اسلام، تنها سخن از برتری انسان مسلمان و
مومن بر ديگر "مخلوقات ِ الهی" است و نه برتری انسان به معنای عام آن.
در چندين آيه در قران، انسان بی ايمان، از همه جنبندگان بدتر پنداشته شده است و از
چارپايان نيز پست تر خوانده شده است.
يادداشت:
"اِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذینَ كَفَرُوا فَهُمْ لا
یُؤْمِنُونَ." (سوره انفال آيه 55).
هرآینه
بدترین جنبندگان در نزد خدا آنهایند كه كافر شدهاند و ایمان نمى آورند.
لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ." (سوره اعراف، آيه 179). ایشان را دلهایى است كه بدان نمى فهمند و چشمهایى است كه بدان نمى بینند و گوشهایى است كه بدان نمى شنوند. اینان همانند چارپایانند حتى گمراه تر از آنهایند. اینان خود غافلانند. Post a Comment Thursday, May 08, 2014
آنان که خود را "روشنفکر دینی"، می خوانند، با این امید که هنوز بسیاری از مردم ایران دیندارند، امیدوارند که روزی در پی بازگشت خود به ایران بتوانند با فریب دادن جوانان بی سواد شهری، باز به دایره قدرت بازگردند. اما روشنفکران سکولار با نیشخند بر آنان، دگرگشت زمانه را یادآور می شوند و برآنند که فردا ازآن مردمان خَِرد مدار و اندیشمند خواهد بود. تاریخ سه دهه گذشته نشان داده است که کارهیچ یک از این دو گروه، بازتاب چندانی بر روندها و رویدادهای اجتماعی ندارد. ایران، کشوری با فرهنگی شفاهی ست. فرهنگی که با دنبال کردن روشمند هر اندیشه منطقی گرفتاری دارد. پروردگان ِ فرهنگ شفاهی با خواندن و دریافتن و سنجیدن و برگزیدن بیگانه اند. هیچ یک از این کارها طبیعی نیست و اگر کسی از کودکی، کتابخوانی و اندیشه ورزی و بررسی و ورانداز کردن پنداره ها و انگاره ها و اندیشه ها و آموزه های خود را یاد نگرفته باشد، در بزرگ سالی، تاب و توان چنان کارهایی را نخواهد داشت. ذهنیت شفاهی خواهان پاسخ های آنی و آسان است. ذهنیت پخته خواری و آماده پذیری و پیروی از پیری و یا پیامبری. دهنیت شفاهی، زمینه آماده پذیرش اندیشه های جنگلی و سامان کن است. این ذهنیت با ژرفای هزارپیچ اندیشه های فلسفی بیگانه است و در برابر منطق ریاضی درمی ماند. چنین است که در گستره فرهنگی ما، روضه خوان ها کارآمدترانند. شاید از اینروست که اندیشه در ایران نطفه نمی بندد و کتابخوانی فراگیر نمی شود و بیش از صدسال نگارش و ترابری و ترجمه اندیشه های نوین هنوز به جایی نرسیده است. Post a Comment Wednesday, May 07, 2014
در جایی گفتم که یکی از خطرناکترین کارها در جهان، رویارو شدن انسان با انسان های دیگر و معاشرت و مراوده با آن هاست. یکی شگفت زده گفت؛ "به حق چیزای نشنیده." پس بد نیست بگویم که چرا چنین است. در جهانِ جانوران ِ گله زی، تنها اعضای گله می توانند در کنار یکدیگر باشند. غریبه ها و جانوران دیگری که به گله نزدیک می شوند، با خشم و پرخاش همه اعضای گله، فراری داده می شوند. البته هیچ جانوری هرگز چنین نمی کند، مگر برای دست اندازی به گله و شکار یکی از اعضای آن. در طبیعت، تنها انسان است که به همنوع خود نزدیک می شود و با بیگانه آشنا می شود. البته این چگونگی با پشتوانه بیش از صدهزار سال آداب و اخلاق و سنت روی می دهد. یعنی اگر می توانستیم که به گذشته باز گردیم، می دیدیم که هرچه پس تر می رویم، نزدیکتر شدن به دیگران و مراوده با آن ها خطرناکتر می شود. شکستن حریم خصوصی در گذشته، بیشتر برای آزار دادن و ربودن بوده است و اگر چنان نیز نبوده است، اندی پس از با هم بودن، به کشمکش و زد و خورد کشیده می شده است. این چگونگی چنان ریشه دامنه داری در ساختار روانی ما دارد که هنوز هنگامی که کسی با بیگانه ای روبرو می شود، فشار خون هر دوتن اندکی افزایش می یابد. چنین است که بسیاری از پستانداران، بویژه بسیاری از میمون ها، در هنگام رسیدن به یکدیگر، سرانگشت سبابه خود را به یگدیگر می زنند. این نماد، نشانه نشان دادن مهر و آشتی و یگانه شدن با یکدیگر است. انسان کنونی این نماد را با دست دادن و یا بوسیدن و یا در آغوش کشیدن نشان می دهد. یعنی که نه تنها من خیال بدی برای تو در سر ندارم، بلکه با گذاردن دست خود در دست تو، خود را با تو یکی می دانم و با تو یگانه می شوم. بـله، این یکی از انگشت شمار سُنت های میمونی ست که از نیای انسان بدو رسیده است. Post a Comment Tuesday, May 06, 2014
به گمان من، آینده نقش دین در ایران را نه کُنش ها و کوشش های آرمانخواهانه روشنفکران دینی و سکولار شکل خواهد داد و نه بودجه های کلان شیخ های شکمباره عرب برای بهم ریختن ِایران. این آینده را چگونگی برچیده شدن رژیم کنونی و شرایط اقتصادی و سیاسی جهان در آنزمان رقم خواهد زد.
بیهوده نباید امیدوار بود که خوانش تازه ای از متن های مقدس و حدیث ها و روایت ها چاره ساز باشد. بیهوده نباید دل خوش کرد که فلان ملای فکلی وحی را انکار کرده است و بهمان آیت الله، انتظار را نمادی سمبولیک خوانده است و یا با فلان بهایی چای خورده است. این ها رویدادهای حوزوی ست که حاکم بودن آخوندها، آنها را به میدان رسانه های همگانی می کشاند. به گمان من آنچه دین را در دینای کنونی برای کشورهاِیی مانند ایران بی معنا می کند، رونق اقتصادی و کار و سرگرمی و دلگرمی و امیدواری مردم به زندگی ست. این چگونگی در مالزی و اندونزی رخ داده است و اکنون بیشترِ مردم آن کشورها بجای بحث های بیهوده درباره خوانش تازه از دین و آشتی دادن دین و دانش و کم کرد ن شُر ملاها و گفت و نوشت درباره وجود خدا و جان و جن، در پی پیوستن به قافله کشورهای صنعتی هستند. هر چه انسان آسانتر و بهتر بتواند به این دنیا بپردازد، از پرداختن به آن دنیا بی نیازتر می شود. در دنیای کنونی، بیکاری و کسادی بازار، مادر همه بدبختی ها و خرافه پرستی هاست. در برابر آن، کار و سرگرمی و دلگرمی، شورآفرین و زندگی ساز و کهنه سوز است. آبادی، شادی می آورد و شادی بسی بیشتر از اندوه با آزادی سازگار است. Post a Comment Monday, May 05, 2014
اُسکار وایلد مردم را به دو دسته بخش بندی کرده است؛ یکی آنان که مردم را دسته بندی می کنند و دیگر آنان که چنان نمی کنند. اکنون من با آنچه می خواهم بگویم، در گروه نخست جای می گیرم. در روزگار ما، اهل دانش و فرهنگ و هنر بر دو دسته اند. نخست آنان که هدف ِ کارهای خود را آشکار کردن حقیقت می دانند و دیگر کسانی که کار خود را ابزاری برای نام و نان می خواهند. در ایران بسی بیش از بسیاری از دست اندرکاران ِ دانش و فرهنگ وهنر، از دسته دوم هستند. اینان با دست یازی به هرگونه بندبازی و باندبازی، هماره برآن اند که هرجا بساطی برای نام گستری بپاست، در دیدرس همگان باشند و خودی نشان دهند. این چگونگی، این گروهِ "همیشه در صحنه"، را دکانداران فرهنگ و هنر می کند. دکانی هایی که بنام فرهنگ و هنر باز می شوند، اما جنسی جز خود فروشی صاحبانشان ندارند. درب این دکان ها در همه کانال های تلویزیونی و سایت های فرهنگ اینترنتی و فستیوال های هنری و همایش های اجتماعی، همیشه باز است. دکانداران فرهنگی، بویژه از گونه ایرانی آن، جت نشینانی هستند که همیشه از جابلقا به جابلسا در رفت و آمدند. در فرهنگی که دکانداری فرهنگی و آوازه جویی فردی را میدان می دهد، آنان که در پی جستجوی حقیقت و نمایاندن آشکار آن هستند، همیشه تنها و خانه نشین اند و ما با نام نشان ِ برخی از آنان پس از مرگشان آشنا می شویم. ابو ریحان بیرونی، ابوبکر کرجی، نیمایوشیج، صادق هدایت، محمد معین، فروغ فرخزاد، تنی چند از این کسان اند که اکنون همگان با نام برخی از آنان آشنا هستند. Post a Comment Saturday, May 03, 2014
"عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران"
حسن، اين کارِ تو کرده همگان را نگران
پيش ما قلدر و گردنکش و چاخانی و يُبس
ليک چون گربه خوش رقص و ادا پيش ِسران
اين چه تدبير و اميد است که ايرانی را
کرد ه از دست تو و دولت تو جامه دران
سهم ما چيست ز تدبير و اميد و تو، حسن
ما نشسته نگران و دگران بهره وران
تو و روباهی و آخوندی و بامبول و کلک
ما و سونامی و امواج ِکران تا به کران
تو که می گفتی از اين وضع به تنگ آمده ای
از چه پيوسته ای اکنون به صف جانوران ؟
اين الم شنگه ی تو "خيلی خطرناکه حسن"
نيست اين خاک گران، خطه کوران و کران
ملت از دست تو گر عاصی و بيزار شود
می کند برق سه فاز از همه جای تو پران Post a Comment |
يادداشت های ابراهيم هرندی eh118@yahoo.com نوشته های ديگر:مقاله ها و يادداشت ها برآيش هسـتی شعـــر طنـــــز پيوندها:کتاب های من بايگــانی:
August 2004
January 2005 May 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 April 2010 May 2010 August 2010 November 2010 December 2010 January 2011 February 2011 July 2011 October 2011 November 2011 December 2011 September 2012 October 2012 December 2012 January 2013 February 2013 March 2013 April 2013 July 2013 August 2013 September 2013 October 2013 January 2014 February 2014 April 2014 May 2014 June 2014 July 2014 August 2014 September 2014 October 2014 November 2014 December 2014 January 2015 February 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 July 2015 August 2015 September 2015 November 2015 December 2015 January 2016 March 2016 April 2016 May 2016 July 2016 August 2016 September 2016 October 2016 November 2016 December 2016 January 2017 February 2017 March 2017 April 2017 May 2017 June 2017 September 2017 October 2017 December 2017 April 2018 May 2018 June 2018 July 2018 August 2018 September 2018 October 2018 November 2018 December 2018 January 2019 February 2019 June 2019 September 2019 October 2019 November 2019 February 2020 March 2020 April 2020 May 2020 June 2020 July 2020 August 2020 January 2021 February 2021 March 2021 April 2021 August 2021 September 2021 October 2021 June 2022 July 2022 September 2022 October 2022 November 2022 December 2022 February 2023 March 2023 April 2023 May 2023 June 2023 July 2023 August 2023 September 2023 October 2023 November 2023 December 2023 February 2024 March 2024 April 2024 May 2024 June 2024 July 2024 August 2024 September 2024 October 2024 November 2024 |