به سجده می رود
و برخاک مرده بوسه می زند
و تاری از کلاف درهم "امن يجيب"
ورای خويش می تند
با فوت و فنی عتيق که او راست
اين گونه ديو و دد از خود می رماند
تا بماند و خاری باشد درچشم آب و آفتاب
از زهدان کدام زينده ای
که استغفارت تار و مار شادیست
و آئينات انکار ِ آدميزادی؟
از کدام جهنم دره ای
که برشور و شادی روی ترش میکنی
و کوچه بر آفتاب می بندی؟