ديشب در وبگردی شبانه ام رسيدم به رباعيات محمود کيــانوش در
اينجــا، شاعر و نويسنده نيک نهادی که بيش از نيم سده ای ست که بی سرو صدا و هياهو می سرايد و می نويسد و با آفرينه های هنری اش فرهنگ و ادبيات فارسی را بارورتر می کند. کيانوش از نويسندگان و هنرمندان "هميشه در صحنه"، نيست و از باندبازی و بندبازی نيز گريزان است. هم از اينروست، شايد که در فرهنگ ما آنسان که بايد ارزش کارهای او شناخته نشده است.
محمود کيانوش را من از نزديک میشناسم، اگرچه سال هاست او را نديده ام. شعر کيانوش، واتاب درنگ شاعرانه او در چيستی پديدارهای هستی ست و نثرش پاکيزه و دل نشين و نهيب زن. نمونه ای از شعر او می آورم:
به زير گنبد سبز بلوط
که بانگ پيروزيش
به سقف گيج معابد ترک می اندازد،
گرفته تکيه مطبوع
از آن ستون خٌزم اطمينان
که استواری ايمان را
به شک می اندازد،
نشسته ام خاموش
به سر فضای لايتناهی،
به دل همه گوش.
چه می شنوم؟
مپرس
که در من زبان گفتن نيست،
وگر بگويم
بلوط می گويد
کلام از من نيست!
درنگ و پرسشگری طنزآلود و ژرفای فلسفی کيانوش را در رباعيات وی می توان ديد:
در گردشِ اين جهان، به ديدارِ دگر،
افتادهام امروز به شكّ بارِ دگر:
بينم كه به چيزي نتوان داشت يقين
جز خوردن و خوابيدن و آن كارِ دگر
در حكمِ طبيعتيم و محكوم به زيست؛
جُز پيروي از خواستِ او راهي نيست:
تا خواستِ اوست آنچه دل مي خواهد،
اين گفتنِ «من دلم چنين خواهد» چيست؟
هستيم و مجالِ ديدنِ هستي هست،
شادي و غمِ بلندي و پستي هست:
گر نيست مجالِ ماندن و دانستن،
نوميد مباش، پوچي و مستي هست.
هدف من در اينجا ياد کردن از اين شاعر و نويسنده پرکار و نجيب بود و نه پرداختن به پرونده ادبی او که کاری کارستان و ورای توان من.