خیابان های این شهر
بجایی نمی روند
و کشاله ی بندبندشان
در انتظار کلنگ
تیر می کشد.
زیور و زمهریر
و تلاوتِ بیگاه پوچی
از پشتِ گوشِ هوش
هیچ کس با هیچ کس
باهوده چیزی نمی گوید
در شکوهِ گورستانی این دیار
کسی نیامده، رفته است
و جای خالی اش هر روز
با توریست های مشنگ
سلفی می گیرد