گـُوبـــاره | |||
Sunday, August 25, 2024بله، من درست پنجاه سال پیش برنده این جایزه شدم و یک شاهی از این پولی که ماهانه پرداخت می شد را هرگز ندیدم. درست یادمه که کلاس دوم دبستان بودم و به هر تابلو و آگهی و کتابی که می رسیدم، خیره می شدم و کوشش می کردم که نوشته اش را بخونم. اما مگه می شد. یک شب، روزنامه ای را که بابام آورده بود خونه، برداشتم و با دیدنِ دخترکی که هردو پاشو تو یک لنگه کفش باباش کرده بود، کنجکاو شدم ببینم چرا این کار را کرده. هرچه سعی کردم بخونم، نشد. خط اش جوری بود که انگار خارجی بود. بابام گفت: بخون ببینم، پسر. گفتم: انگار خارجی نوشته! گفت: نه، اتفاقا به خطِ خوشِ نستعلیق نوشته. نفهمیدم چی گفت. بعد خودش خوند و گفت: حالا می خوای برات یه حساب تو بانک عمران بازکنم؟ بازهم نفهمیدم چی گفت، اما گفتم: آره. سال ها گذشت. چند ماه پس از انقلاب، یه روز بابام در حالی که داشت روزنامه می خوند، ناگهان رو به من کرد و گفت: ذکی، حسابتو بستند و ماهانه را هم قطع کرده ند. هاج و واج پرسیدم: حساب منو؟ کدوم حساب؟ کی بسته؟ گفت: سال ها پیش، زمانی که تازه مدرسه رفته بودی برات یک حسابِ پس انداز تو بانک عمران باز کردم که زد و برنده ی جایزه ماهی دوهزار تومن شد. یعنی قرار بود که بانک، ماهی دوهزار تومن تا آخر عمرت به این حساب واریز کنه. 24 چار سال تمامه که ماهی دوهزار تومن به این حساب واریزشده و من بش دست نزده م. می خواستم به یک میلیون که رسید، برات یه خونه بخرم. اما نوشته از امروز بانک عمران تعطیل اعلام شد. فینیشد! . سال ها ما را سر دواندند. اول گفتند که این جایزه شرعی نبوده و آگهیش بد آموزی توش داشته؛ از بچهها خواسته که لجبازی کنند. خب، نتیجه همین شده که امروز می بینیم. دخترای بی حجاب و شل حجاب، پسرای قرتی و بی ادب و بی ایمان، جوونای به اصطلاح نسل Z. ضد مذهب، ضد حکومت، ضد همه چی. . بعد از دوسال دوندگی و نامه پرانی و التماس به این و اون گفتند که پدرت باید حساب را در سن هیجده سالگی به تو منتقل می کرده. حالا خودش باید بیاد به دادگاه شرح حال بده. گفتم: خودش یک ساله از دنیا رفته. گفتند: چرا؟ گفتم از خودش بپرسید. گفتند: به ما مربوط نیست. چند سال بعد هم گفتند که در پرونده ی بانک اختلاس شده و اختلاسگر همه ی موجودی را ورداشته و زده به چاک، رفته کانادا. ای بر پدرش لعنت. پنجاه و هفتی بی همه چی. خلاصه گفتند که پرونده باید به کمسیون تحقیق بره. در این سال ها، پدرم رفت. مادرم رفت. پول ام رفت. اختلاسگر هم رفت کانادا. خود من هم، ای....، چیزی به رفتن ام نمونده. اما پرونده هنوز به کمسیون تحقیق نرفته. . بچه ها، از ما که گذشت. اما پندِ این آگهی را جدی بگیرید. لجبازی خوب نیست. در کشورِ ما، چه دوتا پایتان را در یک کفش بکنید، چه نکنید، همیشه سرتان بی کلاه می ماند.
Post a Comment Saturday, August 17, 2024یادتان هست آن زمان، آن روز که طرف، گشت قوزِ بالا قوز؟ عارف و عامی و بقیه ی خلق (دنبـاله دارد) Post a Comment Tuesday, August 13, 2024خیابان های این شهر بجایی نمی روند و کشاله ی بندبندشان در انتظار کلنگ تیر می کشد. زیور و زمهریر و تلاوتِ بیگاه پوچی از پشتِ گوشِ هوش هیچ کس با هیچ کس باهوده چیزی نمی گوید در شکوهِ گورستانی این دیار کسی نیامده، رفته است و جای خالی اش هر روز با توریست های مشنگ سلفی می گیرد
Post a Comment Thursday, August 08, 2024هنگامی که اعضای شورای عالی انقلاب پا به اتاق گذاشتند، نگاهشان به
ساعت رُبع-زن افتاد که در تاقچه میانی آرام و خامونش نشسته بود و به گواهی عقربه
هایش، در ساعت هشت و هفده دقیقه از کار افتاده بود. یکی که خود را نقیبِ خود-
گماشته ی گروه می پنداشت، با صدای بلند فریاد زد؛ "تکبیر".
چند
نفری به هق هق افتادند و چندتای دیگر هم دستشان را به نشانه ی اندوه، جلوی
چشمانشان گرفتند، اما زیر چشمی، باز صفحه ساعت رُبع-زن را وارسی می کردند و لابد
بین خوف و رجا مانده بودند و باورشان نشده بود که ساعت، درست در زمانِ مرگ امام از
کار افتاده باشد. یکی با خود اندیشیده بود که آخر مگر ساعت، شیعه علی و پیرو خط
امام است که با مرگ کسی از کار بیفتد!؟ دیگری در حالی که با خود گفته بود: اینم یه
بازی دیگه س، دستش را روی شیشه ساعت کشیده بود و بر سر و روی خودش کشیده بود و با
صدایی بلند، صلواتی بر محمد و آل اش فرستاده بود. یکی هم انگار که جعبه ی ساعت
رُبع-زن را با جنازه ی امام عوضی گرفته باشد، روبروی آن نشسته بود و زار، زار اشک
می ریخت و خدا را به روحِ پرفتوحِ آن امامِ همام، قسم می داد. حالا اعضای شورای عالی انقلاب آمده بودند تا آن معجزه ی الهی را با
چشمان خودشان ببینند و ساعت را از بیت امام به موزه منتقل کنند و در فهرستِ اموال
منقول انقلاب، به ثبت برسانند. بعد
رئیس شورای عالی انقلاب رو به آبدارچی کرده بود و گفته بود: هشت و هفده
دقیقه. نه یک کلمه
کمتر، نه یک کلمه بیشتر. حالیت شد؟
آبدارچی
زبان بسته بعد از چل و چند سال، امروز در این شبِ عزیز، عمرش را به شما داد و آن
رازِ سر به مُهر را با خودش به زیر خاک برد. Post a Comment Saturday, August 03, 2024در کورانِ تاریکای روزگاری که در آن، آتشِ جنگ جهان را فراگرفته است و بر زمین و زمان شرنگِ تلخکامی و ناکامی و فتنه می بارد، آیا می شود از صدای سخنِ عشق گفت و نوشت؟ آری می شود، تا ستایش زیبایی و عشق در جهان جاودانه بماند و جای آن را سوگواری و مویه و اندوه و تباهی و تاریکی نگیرد. ........... چيدمان تن تو…..، واويلا زيرِ پيراهن تو…..، واويلا بوی گل خیزد و نسیمِ بهار از سروگردنِ تو....، واویلا اوجِ موجِ طراوت است و طرب لحظه ی دیدنِ تو....، واویلا آتشی در گرفته در دل من از پرستيدن ِ تو.....، واويلا من و ديوانگی و دشت جنون و پلنگيدنِ تو…..، واويلا هيجان، شعر، شور، سوز و گداز بوی عطرِ تن ِ تو…..، واويلا
روزگارم شکوفه باران است از شکوفیدنِ تو....، واویلا
هم بهشت است، هم دلِ دوزخ شعله ِ روشن ِ تو…..، واويلا
عشق يعنی همين که هست، همين، دست من ، دامن ِ تو…..، واويلا
خبرش هست از دل تنگ ام دل چون آهن ِ تو؟…..، واويلا
همه ی هستی ام شده دستی تشنه ی چيدن تو......، واويلا Post a Comment |
يادداشت های ابراهيم هرندی eh118@yahoo.com نوشته های ديگر:مقاله ها و يادداشت ها برآيش هسـتی شعـــر طنـــــز پيوندها:کتاب های من بايگــانی:
August 2004
January 2005 May 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 April 2010 May 2010 August 2010 November 2010 December 2010 January 2011 February 2011 July 2011 October 2011 November 2011 December 2011 September 2012 October 2012 December 2012 January 2013 February 2013 March 2013 April 2013 July 2013 August 2013 September 2013 October 2013 January 2014 February 2014 April 2014 May 2014 June 2014 July 2014 August 2014 September 2014 October 2014 November 2014 December 2014 January 2015 February 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 July 2015 August 2015 September 2015 November 2015 December 2015 January 2016 March 2016 April 2016 May 2016 July 2016 August 2016 September 2016 October 2016 November 2016 December 2016 January 2017 February 2017 March 2017 April 2017 May 2017 June 2017 September 2017 October 2017 December 2017 April 2018 May 2018 June 2018 July 2018 August 2018 September 2018 October 2018 November 2018 December 2018 January 2019 February 2019 June 2019 September 2019 October 2019 November 2019 February 2020 March 2020 April 2020 May 2020 June 2020 July 2020 August 2020 January 2021 February 2021 March 2021 April 2021 August 2021 September 2021 October 2021 June 2022 July 2022 September 2022 October 2022 November 2022 December 2022 February 2023 March 2023 April 2023 May 2023 June 2023 July 2023 August 2023 September 2023 October 2023 November 2023 December 2023 February 2024 March 2024 April 2024 May 2024 June 2024 July 2024 August 2024 September 2024 October 2024 November 2024 |