قهقاه جاودانگی،
به هیچای پوچِ مرگ.
جویبارِ روانِ ترانه،
از گلوی کلوخینِ تاریخ.
چه ترانه هایی از پشتِ گوشِ هوش می گذرد!
چه فریادهایی،
خاموش می ماند!
چه رازهایی بسته!
خاک خشکی.
و مرگ،
با لشگر موریانه ی های زبون اش،
زشتی.
آنجا که خاک،
نرمای مخملین آغوش تو باشد.
و آتش،
پرتویی از گرمای نگاهت،
چه مرگی؟
چه ویرانی؟
چه پایانی؟
برمی کشم سر از خاک و لاک،
به هوای روی تو،
تازه تر از بهار.
فسوسا که پیامبران،
از افسون آب و خاک و آفتاب بیزارند.
و طعم برهنه بوسه،
در نگاهشان چندش استغفار می شود.