|
به خواب می ماند،شگفت و روشن و شيرين،ميانِ هالهای از هيچ.به آفتاب،به آتش،به آب می ماند،بهشتِ گم شدهی من.چراغِ روشنی از هر چه آرزوست لبالب..حضورِ من داغی ست،كه در هوایِ تو روييده ست.فريادی ست،ميانِ تشنگي و تندر.ميانِ آب و اقاقی..چه روزگارِ بدی!چه راههای درازی!كسی نمی داند،چگونه بايد باشد.كسی نمی گويد؛ چرا؟چگونه بگويد؟.درونِ پرده ی تنهايی،شكفته روشن و خاموش،و در خيالِ من از خواب ها و روياها،جهانِ زيــبايی،از آفتاب،از آتش،از آب،می بافد.
|
|
|