زاغکی قالب ِ پنيزی ديد
به دهان برگرفت و زود پريد
بردرختى بشست در راهى
كه از آن مى گذشت روباهى
روبهك پُرفريب و حيلت ساز
رفت پاى درخت و كرد آواز
گفت به به، چقدر زيبايى
چه سرى! چه دُمى! عجب پايى
پروبالت سياه رنگ و قشنگ
نيست بالاتر از سياهى رنگ
گرخوش آواز بودى و خوشخوان
نبُدى بهتر از تو در مرغان"1
***
داد خونسرد، مرغك سرمست
از دهان قالب پنير بدست
آنقد از خنده روده بر شده بود
كه اگر مرد بود، قُر شده بود
گفت اين قصه را منم خوانده م
در دبســتان، و در عجب مانده م
كه تـو مــا را الاغ پنــدارى
گرچه خود صـد طويله خــرواری
خيلى از مرحله، داداش، پرتى
قصه اى نو بساز اگر مردى
روبهك با هزار حسرت و آه
داشت برقالب پنير نگاه
دهنش هاج و واج، واشده بود
چشمهايش چهارتا شده بود
زاغ ِ تحصيلكرده با صد ناز
روبهك را نمود برانداز
گازكى زد پنير را و بگفت
اى رفيقِ شفيق ِ دمب كلفت
اين كلك مال ِ عصر طاغوت است
هر كه امروز مى زند شوت است
پس ازاين كار ِتو دگر زار است
هـركـجا روبهى ست، مـكـار است
نتوانى پنير كس زد و برد
چيزِ ما را نمى توانى خورد
.....................
ا. شش بيت نخست اين شعر از حبيب يغمايی است.
٢. چيز در زبان انگليسى يعنى پنيـر
به دهان برگرفت و زود پريد
بردرختى بشست در راهى
كه از آن مى گذشت روباهى
روبهك پُرفريب و حيلت ساز
رفت پاى درخت و كرد آواز
گفت به به، چقدر زيبايى
چه سرى! چه دُمى! عجب پايى
پروبالت سياه رنگ و قشنگ
نيست بالاتر از سياهى رنگ
گرخوش آواز بودى و خوشخوان
نبُدى بهتر از تو در مرغان"1
***
داد خونسرد، مرغك سرمست
از دهان قالب پنير بدست
آنقد از خنده روده بر شده بود
كه اگر مرد بود، قُر شده بود
گفت اين قصه را منم خوانده م
در دبســتان، و در عجب مانده م
كه تـو مــا را الاغ پنــدارى
گرچه خود صـد طويله خــرواری
خيلى از مرحله، داداش، پرتى
قصه اى نو بساز اگر مردى
روبهك با هزار حسرت و آه
داشت برقالب پنير نگاه
دهنش هاج و واج، واشده بود
چشمهايش چهارتا شده بود
زاغ ِ تحصيلكرده با صد ناز
روبهك را نمود برانداز
گازكى زد پنير را و بگفت
اى رفيقِ شفيق ِ دمب كلفت
اين كلك مال ِ عصر طاغوت است
هر كه امروز مى زند شوت است
پس ازاين كار ِتو دگر زار است
هـركـجا روبهى ست، مـكـار است
نتوانى پنير كس زد و برد
چيزِ ما را نمى توانى خورد
.....................
ا. شش بيت نخست اين شعر از حبيب يغمايی است.
٢. چيز در زبان انگليسى يعنى پنيـر