گـُوبـــاره
 

Sunday, March 29, 2009


فرهنگ هـخــايی 


شادمانی بسياری از مردم جهان در واکنش به روی کار آمدن اوباما نشان داد که در گستره سياست، دلبندی به آمد و شدِ چهره‏ها مهره‏ها ويژه ايرانيان نيست. بسياری از مردم جهان که خود را در نبرد نيروهای نيک و بد روياروی دولت امريکا می پنداشتند، پيروزی اوباما را را به فال نيک گرفتند و به نيمشوخی به دوستان خود گفتند که؛ " اوباماست"! پيداست که بخشی از اين خوشداشت، ناشی از کنار رفتن بوش و همپالکی هايش بود که ساليان سال، ننگ و نفرت جهانيان را دامن زده بودند، اما بخش بيشتری ريشه در خوش باوری مردمی داشت که بجای ديدن سيستم سياسی و چگونگی کارکرد آن، به مهره‏های کارگردان آن دل می سپارند.

اين خوش خيالی نيکخواهانه مرا بياد هيجان بسياری از مردم ايران در زمان روی کار آمدن خاتمی انداخت. شوربختانه اين آمد و شدها دلگرمی‏های دروغين و زودگذری با خود بهمراه می آورد که پايان آن دلسردی بيشتر مردم است. اوباماها و خاتمی‏های اين جهان هخاهای زيرکی هستند که با همان فرهنگ و ترفند ِهخايی، هخالی بندی می کنند.


Post a Comment

Wednesday, March 25, 2009


خليـج همــــــــــــــــيشه فـارس؟ 


يکی از خوانندگان يادداشت پيشين، آن را "توهين به نوروز"، پنداشته است و به واتاب آن نيز اشاره کرده است. البته ايشان آشکارا ننوشته است که کجای آن يادداشت کوتاه توهين به نوروز است. شايد اين که من نوشته ام که؛ نوروز ريشه در فرهنگ کشاورزی دارد را خوش نداشته است و چونان بسياری از ايرانيان آن را "نوروز سلطانی"، می پندارد و فًرهنگ کشاورزی را زيبنده ِ فرً و شکوه نوروز نمی داند. شايد هم هشدار ايشان درباره سياسی کردن نوروز است و گريز از فئودالی خواندن اين آئين باستانی.

اگر مراد، نکته نخست باشد، بايد گفت که کشاورزی يکی از بزرگترين دستاوردهای انسان در ده هزار سال گذشته است؛ دستاوردی همسنگ و همسان ِ انقلاب صنعتی اروپا. پس کشاورزی دانستن ريشه های نوروز، چيزی از شکوه و والايی آن نمی کاهد. بدبختانه در ذهن ما مردم سرزمين های پيرامونی که سده‏هاست شيفته و فريفته زرق و برق فرهنگ صنعتی شده‏ايم، کشاورزی و نمادهای آن نشانه فرومايگی و درجا زدن در گذشته و نادانی و بی خبری از دنيای مدرن است. در ذهنيت ايرانی، کشاورز، روستايی بی سواد و دنباله رو و فلک زده ای‏ست که از قافله تمدن مدرن جا مانده است. چنين است که، "کودکش" در زبان فارسی دشنام است و آرزوی هر کشاورزی اين است که اگر خودش نتوانسته است که به شهر برود و زندگی شهری برای خود دست و پا کند، کودکانش بتوانند چنان کنند. دراين باره بسيار می توان گفت و نوشت و رويدادهای چند دهه گذشته را از اين رهگذر بررسيد. اين بررسی را می گذاريم برای زمانی ديگر. برگرديم به گمانه زنی درباره توهين به نوروز.

اگر چه نوروز بنيادی طبيعی دارد، اما پاسداشت آن در سراسر تاريخ آب و رنگی سياسی داشته است. از روزگار باستان تاکنون، ايرانيان، نوروز را بزرگترين گواهينامه هويت خود می پنداشته‏اند و در گذر از سنگلاخ‏‏های سياسی و فرهنگی روزگاران، با دست يازی به آئين هايی از اين دست، هويت فرهنگی خود را پاس داشته اند. همين که کسی بگويد که؛ "من ايرانی هستم و نوروز را پاس می دارم و ارج می نهم"، چند نکته سياسی درباره خود گفته است. پس بازهم بماند.

اين همه را نوشتم تا برسم به نکته ای که نظر اين خواننده در ذهن من برانگيخت و آن اين که بٌحران هويت در ذهن ما سبب شده‏است که ما به بسياری از چيزها به ناروا "بند کنيم" و يا بگفته امروزی ها، "گيربدهيم". نمونه؟ اين که ما از جهانيان می خواهيم که شاخاب جنوبی کشور ما را " خليج فارس" بخوانند و سازمان ملل اين نام را بپذيرد و به رسميت بشناسد و انگ و رنگ قانونی برآن زند. شايد نمی دانيم که ده‏ها سرزمين خشک و تر در جهان بيش از يک نام دارد و همسايگان آن سرزمين ها پذيرفته اند که اين چگونگی هيچ گير و گرفتاری هم ندارد. بازهم نمونه؟ راهابی که انگليس را از فرانسه جدا می کند. فرانسوی ها آن را دريای مانش می خوانند و انگليسی ها کانال انگليس. اين چگونگی را درباره کانال پاناما، دريای مازندران، جزيزه فولک لند و صدها شهر و ديار و رودخانه و کوه و کوير در جهان می توان يافت.

آنچه بسياری از ايرانيان "خليج هميشه فارس" می خوانند، اکنون جولانگاه نيروی دريايی آمريکاست که هرآن بخواهد می تواند اين گذرگاه را بر هر فارسی ببندد. پس اگر بخواهيم راست تر بگوييم، بايد بگوييم که خليج اکنون در دست امريکا. اين خليج اگر هميشه فارس هم باشد، تا "اطلاع ثانوی" در دست ارتش آمريکاست. البته ناگفته هم نبايد گذاشت که پيش از آن نيز، چند سده ای جولانگاه نيروی دريايی انگليس بود. پس به اين نتيجه می رسيم که، " خليج هميشه فارس"، نماد بيرونی ندارد و مانند دريای مازندران و کوی خرابات و دير مغان، مفهومی‏ ذهنی‏ست و مانند آتشی که نميرد، تنها هميشه در دل ما جای دارند. همين و بس. کاشکی اين نکته را ساده را بسيارانی در می يافتند.

……………………………………….
گفتن ندارد که من نظر اين خواننده را گرامی می دارم و ارج می نهم. روش من اين است که در برابر نظرها واکنش نشان ندهم. اين بار هم نظر اين خواننده بهانه ای بود برای اين که من آنچه را می خواهم بنويسم وگرنه همچنان کمتر پيش می آيد که واکنشی در برابر نوشته های ديگران نشان دهم.


Post a Comment

Monday, March 23, 2009


نـــوروز 


نوروز برآيند فرهنگی پديده‏ای طبيعی ‏ست. رويدادی سالانه که ريشه در طبيعت دارد و مردمانی در گوشه ای از جهان که گستره نوروز می توانش خواند، به پاسداشت آن می پردازند. اما پرسش اساسی درباره نورز اين است که چرا اين پديده طبيعی، جهانی نيست؟ پاسخ اين پرسش را بايد در زيستبوم نوروزيان، يعنی مردم گستره ای که نوروز را جشن می گيرند، جست. نوروز جشن آئينی در گستره فرهنگ کشاورزی ست. آغاز زمانی که زمين نفس می کشد و زندگی در دل ِ دانه از خواب زمستانی خود برمی خيزد و هسته بسته در نهانخانه خاک بيدار می شود و در تب رويش زبانه می کشد. پس نوروز، نويد دهنده خيزش و رويش گياهان و زايش و بالش جانوران است. آغاز چرخه توليد کشاورزی.

کشاورزی دستاورد انسان در سرزمين هايی‏ست که دام و دانه در آن‏ها نيازمند به پرورش و پالايش است. آنجا که دانه، ديمی و بی دستياری دهقان می رويد و ميوه از درخت می بارد، کسی به پيشواز فصل رويش نمی رود. در چنان زيستبومی، ماندگاری در گروی کاروکوشش و شبانروزی کشاورزان نيست. اما آنجا که تب رويش پيوندی نزديک با تاب زيستن دارد و پايان زمستان، پايان بی دام و دانه‏گی و کم داری‏ست، بهار، پيام آور زندگی بهتر، سازندگی بيشتر و آبادی و شادی‏ست. چنين است که دشتزيان فلات ايران از ديرباز به پيشواز بهار می رفته اند و آمدن فصل رويش و زايش را خوش می داشته اند و آغاز بهار را روز نو شدن هستی می دانسته اند و در آن روز به هلهله و پايکوبی می پرداخته اند.

بــله، نوروز، آئين بزرگداشت بهره وری از زمين است و نمادهای نوروزی، از هفت چين گرفته تا سبزه کاری، همه نمادهای اين آئين است.

راز ماندگاری نوروز نه در هخامنشی بودن آن است و در زبر و زرنگ بودن ما. پايداری اين آئين از آنروست که ريشه های ارزشی فرهنگ ايراينان همچنان کشاورزی مانده است گواينکه کشاورزی درآن سرزمين روبه نابودی‏ست.


Post a Comment

Sunday, March 01, 2009


بـاور کــاری 


شکل و شيوه زندگی انسان را باورهای پايدار او پی می ريزد. اين باور‏ها از اوان کودکی در ذهن انسان کاشته می شود و اندک اندک در پرتو راهنمايی پدر و مادر و آموزگاران وی بارور می گردد و در سايه ارزش ‏های فرهنگی پايدار می شود. باورهای پايدار هرکس، ويژه اوست زيرا که در سه گوشی ِ فرد، خانواده و فرهنگ اجتماعی فرد شکل می گيرد و راه زندگی او را می سازد. برای نمونه‏، کودکی را که پدر و مادر از آغاز کودکی "سنگين و رنگين" می خوانند و هميشه و همه جا از وی رفتار و کرداری بزرگسالانه و سنگين می خواهند، به ناگزيربه سانسور رفتارها و کردارهای خود می پردازد و نخست برای خوشداشت پدر و مادر و خانواده، آگاهانه رفتارها و کردارهای خود را کارگردانی می کند و سپس‏ تر در بزرگسالی سنگينی و رنگينی رفتاری را نشانه ‏ای از بزرگی و بلندجايی خواهد پنداشت و آن را يکی از ويژگی ‏های بنيادين بزرگ منشی بشمار خواهد آورد.

هرباور پايدار در ذهن انسان، با گشودن راهی، راه ‏های ديگری را می بندد. در نمونه بالا، آن که برآن می شود که انسان بايد هماره و در همه ‏جا سنگين و رنگين باشد، ای بسا که هرگز دست به بسياری از بازی ‏های شادی‏ بخش نزند و از رقص و روزش و شادخواری و خويش-خوشخواهی نيز بی بهره بماند. هم نيز در بسياری از جاها، بهره وری از فرصت های روبراه را با باور پايدار خود سازگار نداند. چنين است که هر باور پايدار را حلقه زنجيری می توان پنداشت که راه را بروی چندين رفتار و کردار می بندد.

باورهای پايدارانسان، رفتارها و کردارهای او را در چنبر بايدها و نبايدهای ارزشی و اخلاقی می اندازد و چنان کلاف درهم و دست و پاگيری می شود که فرد چون کبوتر بندی، روزها در آرزوی بريدن و پريدن و رها شدن و شب‏ها در رويای اين چگونگی بسر می برد. در فرهنگ‏ های پدر سالار، تخم بسياری از باورهای پايدار کودکان را پدرانشان در ذهن آنان می کارند و بسياری ديگر را ارزش گذاران فرهنگی. برخی از اين باورها در مثل ‏ها و متل‏ ها و گويه‏ های روزمره می توان يافت. نمونه ‏های فارسی آن ‏ها اين هاست؛

دنيا وفا ندارد

تا شب ندوی روز بجايی نرسی

بروکار می کن، مگو چيست کار

مردی گفته‏ اند، زنی گفته‏ اند

هرکسی بارخودش، کار خودش، آتيش به انبار خودش

اين باورهای چون در زمان‏ های گوناگون به پذيره‏ های فرهنگی پيوسته‏ اند، يکدست نيستند. در همين نمونه ‏های بالا، " دنيا وفا ندارد"، با " تا شب ندوی روز بجايی نرسی"، همخوانی ندارد. اگر دنيا پوچ و بيهوده و بی فرداست، شب دويدن و روز رسيدن برای چيست؟
گفتنی‏ ست که اين باورها باردار ِارزش‏هايی ست که سود همگانی را در بر ندارد. بسياری نيز وانهاد باورهای روزگاران گذشته است که همچنان پابرجا مانده‏است و گاه ويروس ‏های زيانمندی را می ماند که می تواند ما را از روشن بينی اکنون و آينده باز دارد.

باورکاری، کٌنشی سياسی‏ ست، زيرا که با تسخير ذهن فرد می توان او را به فرمانبری و بردگی واداشت. هر آئينی برآن است تا در ذهن انسان جا خوش کند و او را در راستای گسترش خود بکار گيرد. از اينرو، بايد در باورهای پايداری که راه زندگی را برما تنگ می کنند، درنگ کرد و آنان را از پرده ذهن زدود. بايد با چون و چرا در رفتارها و کردارهای خود و ديگران نگريست و از پذيرش بره وار پرهيخت. باورهای ما، برنامه چگونه زيستن ما را می سازند. بايد با ويرايش و پيرايش آن‏ها، گه گاه به بازنگری و بازنويسی اين برنامه پرداخت.

……………………………….
باورکاری برداشت آزادی از گفتمان “Life Script” است. برای آگاهی بيشتر در اين باره نگاه کنيد به اين کتاب:



Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway