|
با چه می مانی هنگامی كه می دانی ـ ديگر ـ كه نمی مانی؟
من لبِ چشمه شعر لبی از يادِ تو تر خواهم داشت من لبِ چشمه شعر روشن از يادِ توام
پشتِ فواره هستی دستی به هوای تو مرا مي راند
آتشی، هستی ِ خاموشِ مرا نرم، با يادِ تو مي سوزاند
|
|
|