دلش را در آن سوي پنجره
به نهرِ نسيم مي سپارد
و در شورابِ اشكِ خويش
رها مي شود
برده ناموسِ تاريخِ خويش است
در پرده ناباوري
تنها كبوترانِ بندي
به پرواز مي انديشند
شب
از روياي كركس مي گذرد
از دهانِ دريدهِ دهشت
از تنگناي نكبت و ننگي
كه مرگ را شيرين مي كند
جواني او را به كجا مي برند
جمجمه هاي برهنهِ جنباني
كه از گورگريختهاند ؟
دستي گلي را پايمال مي كند
سايهاي به روي خورشيد تُف مي اندازد
و جانِ كبوتري در آتش
آب مي شود
- کجايي ؟
هـــان ؟
با پوزخند خدا را مي خواند
كبوترِ بندي
كابوسِ خوابِ ماست،
بيدارياش.
در انتظارِ كدام سپيدهاي؟