شب روان است در آوازِ روان جوها
در هيـاهوی خوش فاخته ها، کـوکـوها
اوجِ موجِ هيجان، ريخته درجانِ جهان
بوی مهتابِ تر و بوی شب و شب بوها
درنسيمِ سحری، درهم و برهم شده اند
نغمه ها، زمزمه ها، همهمه ها، هوهوها
به کجا می نگرند آنهمه اختر امشب
با که دارند چنان پچ پچه ها، سوسوها
امشب انگار از اين راه کسی می گذرد
هان!؟، چه رازی ست در اين وسوسه ها، جادوها؟
برکه می خيزد و می ريزد و می خوابد باز
گَه، گَه از پـر زدن گـاه بـگاه قـوهـا
آهوانه دل ديوانه بَرَد تا لب اوج
گـرمی نـازِ نـگاه و نفـسِ آهـوهـا
چيست گر نيست شب قدر، بدينگونه که هست
شب درهم شدنِ دست و دل و بازوها
دل چه خرگوش نجيبی ست شبانگاه که هست
يله در درهمی و برهمی گيسوها
چه کند، گر نکند، کوچه دهی راه تو را
مخمل تُرد و تر و تازه ی زردآلوها
بنشين بر لب جو، تا که ببينی چه روان
شب روان است در آوازِ روان جوها
.......