گـُوبـــاره
 

Wednesday, July 20, 2016


نیــایش  




سه شبانه‌ روزِ تمام‌، "علمای‌ اعلام‌ و حُجج ‌ِاسلام"،‌ بدرگاه‌ خدا نالیده‌ بودند و از او طلب‌ باران‌ کرده‌ بودند. دو سال‌ بود که‌ دراصفهان‌ باران‌ نباریده‌ بود و زاینده‌ رود، مانندِ امروز، دیگر نه‌ زاینده‌ بود و نه‌ رود. بچه ‌ها نمی دانستند برف‌ چیست‌ و فقط‌ تعریف‌ِ آن‌ را ازبزرگترها شنیده‌ بودند. کم‌ کم‌ خاطره گل‏ های‌ کُرکین‌ جامه‌ اصفهان‌ به‌ افسانه ‌ها پیوسته‌ بود و هوا، بوی‌ خاک‌ مرده‌ می ‌داد. کسی دیگر به کسی رحم نمی کرد و می ‌رفت‌ که‌ در آینده‌ نه‌ چندان‌ دور‌، آدمخوری‌ هم‌ باب‌ شود. با این همه،‌ دعای‌ علما نیز سودی ‌نبخشیده‌ بود و از آسمان‌ همچنان‌ آتش‌ بر دشت‏ های‌ برشته‌ اصفهان‌ می ‌بارید.

با شکست‌ِ علما، مطربان‌ِ شهر دور هم‌ جمع‌ شدند و برآن‌ شدند که‌ شبی‌ را در کوه‌ صفه‌ برای‌ آمدن‌ باران‌، بزنند و بخوانند و برقصند. چنان‌ کردند. همگی‌ تا آخرهای‌ شب‌ می ‌زدند و می‌ رقصیدند و می ‌خواندند:

ای‌ ابر بده‌ باران
‌از بهرِ گنهکاران‌

آخرهای‌ شب‌، کمیته‌ چی‌ها سررسیدند و همه‌ را با دریده دهانی تا آنجا که می ‌شد، زدند و دایره ‌هايشان را شکستند و نی‌ لبک‏ ها را زیر پا خرد کردند و دستان‌ مطرب ‏ها را از پشت‌ بستند و در اوان‌ پگاه‌، همگی‌ را از پیر و جوان‌، خرد و خمیر، روانه‌ زندان‌ کردند.

اوان‌ِ پگاه‌، بغض‌ آسمان‌ در ابر اندوهی‌ سنگین‌ و دلگیر ترکید و آنچنان‌ بارید که‌ زاینده‌ رود را دوباره‌ براه‌ انداخت‌. و چنین شد که زاینده رود دوباره همه زاینده شد و هم رود
.


Post a Comment
Comments: Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway