سه شبانه روزِ تمام، "علمای اعلام و حُجج ِاسلام"،
بدرگاه خدا نالیده بودند و از او طلب باران کرده بودند. دو سال بود که
دراصفهان باران نباریده بود و زاینده رود، مانندِ امروز، دیگر نه زاینده بود
و نه رود. بچه ها نمی دانستند برف چیست و فقط تعریفِ آن را ازبزرگترها
شنیده بودند. کم کم خاطره گل های کُرکین جامه اصفهان به افسانه ها
پیوسته بود و هوا، بوی خاک مرده می داد. کسی دیگر به کسی رحم نمی کرد و می رفت
که در آینده نه چندان دور، آدمخوری هم باب شود. با این همه، دعای علما
نیز سودی نبخشیده بود و از آسمان همچنان آتش بر دشت های برشته اصفهان می بارید.
با شکستِ علما، مطربانِ شهر دور هم جمع شدند و برآن شدند که شبی
را در کوه صفه برای آمدن باران، بزنند و بخوانند و برقصند. چنان کردند. همگی تا
آخرهای شب می زدند و می رقصیدند و می خواندند:
ای ابر بده باران
از بهرِ گنهکاران
آخرهای شب، کمیته چیها سررسیدند و همه را با دریده دهانی تا آنجا
که می شد، زدند و دایره هايشان را شکستند و نی لبک ها را زیر پا خرد کردند و
دستان مطرب ها را از پشت بستند و در اوان پگاه، همگی را از پیر و جوان، خرد
و خمیر، روانه زندان کردند.
اوانِ پگاه، بغض آسمان در ابر اندوهی سنگین و دلگیر ترکید و
آنچنان بارید که زاینده رود را دوباره براه انداخت. و چنین شد که زاینده رود
دوباره همه زاینده شد و هم رود.