تماشای کشته شدن قذافی، اين نکته را به ذهن من آورد که شايد مردم جهان در هيچ
دورهای مانند دوران کنونی، شاهد شکست و تار و مار و کشته شدن ديکتاتورها نبودهاند. از سويی نيز، در هيچ دورانی، انسان
اين چنين گرفتار بندهای گوناگون نبوده است. در سه دهه گذشته مردم جهان از نزديک، شاهد خفت و
خواری و مرگ چندی از نامدارترين ديکتاتورهای سنگدل و خونخوار سده بيستم مانند؛
ايدی امين، جعفر نمُيری، شاه، انورسادات، چائوشسکو، صدام، مبارک و قذافی بودهاند
و با ديدن شکست و فرار و مرگ آنان به شادی و پايکوبی پرداختهاند. ديکتاتورها يکی پس از ديگری فرو میافتند و هيمه
ِ آتش شور و شادی جوانان پايکوب و اميدوار میشوند، اما اندی و چندی که از جشن مرگ
هرديکتاتور میگذرد، با آش همان است و کاسه همان. چرا؟
پاسخ دادن به اين چرا آسان نيست. شايد از آنرو که نابرابری و ستم، چنان در همه
جا نهادينه شده است که مردم ديگر از ديدن ريشههای نابسامانیها ناتوانند و بجای
پرداختن به نمودها، با نمادها سرشان گرم است. شايد.
شايد ترفندهای روان- گردانیِ آن يک درصدی که 40% دارایی جهان و 95% امکانات آن
را در اختيار دارد، آنچنان زیرکانه و ناديدنی شده است که ما را يارای ديدن سنگهای
و سنگرهايی که برسر راهمان است، نيست. شايد.
شايد آنچه میگذرد، آزمايشی بزرگ است که ما در آن - بی که بدانيم – موشهای
آزمايشگاهی هستيم که آزمايشگران، ما را برای بررسی کنُشها و واکنُشهايمان در
زير حبابی که ما آن را گنُبد مينای آسمان میناميم، گردِ هم آورده اند. شايد.
شايد هم ما بازيگر تنها يک صحنه از تاتری تاريخی هستيم که چون کسی همه سناريو
را به ما نداده است، از آنچه بايد خبر نداريم و سرگردان و آسيمه سر مینمايیم و
هيچ چيزی برايمان به هيچ چيز نمیماند! شايد.
شايد آنچه نبايد روی دهد، روی داده است و ما از آن آگاه نيستيم و يا
نمیخواهيم که آگاه باشيم.
شايد هم نه.......