دوست ناديده ام پژمان، شعر زير را برايم فرستاده است. شعر زيبايی ست، پاکيزه و خوش پرداخت. بدلم نشست. خوش ديدم شما هم بخوانيدش. پژمان ننوشته است که سروده کيست. خدا کند که کار خودش باشد. اگر چنان باشد، چه خوشبختم من که دوستانی اين چنينی دارم. می دانم که پژمان گهگاه چيزی از اين دست می نويسد، اما اين يکی چند سال نوری از شعرهای ديگرش جلوتر است؛ بويژه بيت سوم آن که بسيار درخشان است. بخوانيد؛
کارِ جهانِ خراب از بادا ـ مبادا گذشته
آخر چگونه بگویم: آب از سرِ ما گذشته
در انتظارِ رسولاند این قومِ در خود معطّل
غافل از اینکه پیمبر از نیل تنها گذشته
این خطّ سرسبزی و این باغ و بهاران ـ ببینید!
یعنی که رودِ زلالی روزی از اینجا گذشته
در پای عهدی که بستیم ـ ای عشق! ـ ما با تو هستیم
یکشب غریبانه بگذر، بنگر چه بر ما گذشته
اُفتان و خیزان و سوزان بادی وزید از بیابان
میگفت مجنونِ خسته از خیرِ لیلا گذشته
در نسخهی آخرینم، دلخون طبیبم نوشته
باید مدارا کنی، مرد! کار از مداوا گذشته