.............................
که گوباره را شرح و تقسير نيست
سه شبانه روز تمام، علمای اعلام و حجج اسلام به درگاه خدا ناليده بودند و از او طلب باران کرده بودند. دو سال بود که در اصفهان باران نباريده بود و زاينده رود ديگر نه زاينده بود و نه رود. بچه ها نمی دانستند برف چيست و فقط تعريف آن را از بزرگترها شنيده بودند. کم کم گل کرکين جامه به افسانه پيوسته بود و هوا بوی خاک مرده می داد. ديگر هيچ کس به هيچ کس نمی انديشيد و می رفت که در آينده نه چندان دوری، آدم خوری هم باب شود. اين کار در ايران چندين بار در گذشته باب شده بود و سالمندان خاطره های بسيار تلخ و جان گزايی از پدرانشان در اين باره شنيده بودند. آخرينش در سال 1284 بود که درباره اش گفته بودند:
زمانی که آدمخوری باب شد
هزار و دويست است و هشتاد و چار
با اين همه، دعای علما نيز سودی نبخشيده بود و از آسمان همچنان آتش بر دشتهای برشته می باريد.
باشکست علما، مطربان شهر برآن شدند که شبی را در کوه صفه ِ اصفهان، برای آمدن باران بزنند و بخوانند و برقصند. چنان نيز کردند. همگی تا آخر شب می زدند و می رقصيدند و می خواندند:
الله بده باران
از بهر گنهکاراندم دمای پگاه، گزمه ها رسيدند و همه را با فحاشی تا می شد، زدند و دايره ها را شکستند و نی لبکها را زير پا خرد کردند و دستان مطربها را از پشت بستند و سپس در چاشت ِ بلند، همگی را روانه زندان کردند.
دم دمای پگاه، هنگامی که چنان می نمود که آبها از آسياب افتاده باشد، بغض آسمان در ابر اندوهی سنگين و دلگير ترکيد و آنچنان باريد که زاينده رود را دوباره به راه انداخت.