شورِ آتش در نگاهش بود
شکلِ تب در اوجِ بی تابی
شعله ور، آسیمه سر
پرپر زنان، اینجا و آنجا
در وجودِ خود نمی گنجید.
اهلِ آتش بود
تا بسوزد
تابسوزاند
تا جهانی دیگر از
خاکستر آن برفروزاند.
زندگی زنجیرِ نرمی بود
سرگردان و پیچان
دورِ انگشت اش.
سوت زن، آوازخوان، از سنگلاخ ناروایی ها گذر می کرد
چرخ با سرگیجه در مشت اش.