گـُوبـــاره
 

Thursday, April 13, 2017


در گستره ی فرهنگ (۱۰) 


عشق، هنگامه هورمونی بزرگی ست که عاشق ومعشوق را به گونه ای شگفت انگيز، درگير يکديگر می کند. اين درگيری، نگرش آن دو را روزنی، می کند، به اين معنا که چشم انداز ذهنی آنان به روزنی بدل می کند که از چشم هريک، تنها ديگری ديده می شود و پديدارهای ديگر جهان به يکباره رنگ می بازند و به پس زمينه هستی رانده می شوند. عاشقی، پروسۀ برتر انگاری ديگری برخود است. هدف اين رويداد شگفت، درگير کردن زن و مرد در آميزش جنسی و همگون سازی ست.
از چشم انداز اقتصاد فيزيولوژيک، عاشقی مانند ريخت و پاشِ توان روانی و نيروی عاطفی انسان است. عاشق و معشوق در دوران عاشقی، چنان در پيوند با يکديگر بخشاينده می شوند که انگار نه انگار از تبار جانوران خودکامه اند. بارِ گرانی که عشق بر دوش انسان می گذارد، چيزی همرديف آبستنی و جنگيدن بدن برای رهيدن از دردهای بی درمان است. اين گونه است که در روزگاران گذشته که زندگی کرد ن بسيار دشوار و مردن بسيار آسان بود، عشق، در زمره بیماری های سخت مانندِ ماليخوليا، در گستره جنون انگاشته می شد. پورِسينا عشق را اين گونه تعريف کرده است:
"عشق نوعی بیماری مشابه مالیخولیاست که انسان خودش را بدان مبتلا می سازد، بدین طریق که نیکویی و شایستگی برخی صورت ها و شمایل بر اندیشه و فکر مسلط و غالب می شود."6
عشق در روزگار کنونی در بيشتر سرزمين ها پديده ای فرخنده و نيکو پنداشته می شود و ذهنيت انسان مدرنِ ليبرال نيز، عشق رومانتيک را بنياد زندگی شاد می داند. گفتمانِ عشق، گستره دراز دامنی ست که پرداختن بدان را به زمانی ديگر وامی گذاريم.
در اين نوشته کوشيدم که با پُرنما کردن زمينه های زيستی فرهنگ، نشان دهم که طبيعت و فرهنگ، آنگونه که بسيارانی می پندارند، جدا از يکديگر و روياروی هم نيستند، بلکه فرهنگ انسان طبيعی ست و طبيعت او فرهنگی. اگر چه اين دو گفتمان چنان درهم تنيده اند که شناسايی و جدا کردن بازتاب های هر يک بر ديگری آسان نيست، اما می توان با بررسی کسانی که بيماری های حافظه، آگاهی، ذهن و زبان دچار می شوند و يکی از اين توانايی ها را از دست می دهند، به اهميت نقش آنان در زندگی اجتماعی انسان پی برد. فرهنگ، برآيندی از ساختار ژنتيک انسان است که بنيادی ترين هدف آن، ساختن زمينه سازگاری وی با زيستبوم اش در راستای ماندگاری ژن های اوست. از آين چشم انداز، فرهنگ و طبيعت همسو وهمراستا هستند.
اگرچه فرهنگ نمی توانست بدون داشتن زمينه های زيستی ای که بدان ها پرداخته شد، پديد آيد، اما بازتاب فرهنگ در شکل گیری برآيه های طبيعی را نیز نمی توان ناديده گرفت. اين چگونگی را با چشمداشت به دگرگون شدن اسيدهای گوارشی، پس از رو آوردن انسان به گوشتخواری و نمونه های ديگر گوشزد کردم. فراتر از آن، فرهنگ، بزرگترين بازتابِ آگاهی را که باخبر شدن از مرگ و پوچی هستی ست، با معنی دار کردن هستی، درمان می کند. انسانی که از مرگ خود آگاه می شود، همه چيز در نگاهش رنگ می بازد و بيهوده می نمايد. اما باورهای فرهنگی می توانند اين پوچی و بيهودگی را معنا دار کنند به او بپذيرانند که؛ "مرگ پايانِ کبوتر نيست."

دنباله این بخش را در اینجا پی بگیرید:


Post a Comment
Comments: Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway