گـُوبـــاره | |||
Friday, January 31, 2014گفته بودند که درآنجا نه تاكسى سوار شو، نه هتل برو، نه در رستوران غذا بخور و نه دنبال دستشويى بگرد. گفته بودند كه در لندن حتى يك ليوان آب خوردن، نزديك به هزارتومن آب می خوره. گفته بودند كه بجاى تاكسى، بايد مترو سوار بشى. خود انگليسی ها هم همين كار را مى كنند. بجاى هتل برو دنبال يكى از اون اتاق هايى كه ايرانی ها اجاره مى دهند و در هر اتاق ده، دوازده نفر را مى خوابانند. بجاى رستوران برو به مكدونالد و يا يه همبرگرى ارزون قيمت!
همه را گفته بودند، اما نگفته بودند كه تازه اگر مترو را به آسانى
پيداش كنى، از فرودگاه تا ايستگاهش هزار فرسخ راه است. از فرودگاه كه بيرون
زدم دربدر بدنبال مترو مى گشتم. فايده اى نداشت. خودبخود كه پيدا نمى شد. مجبور
شدم آدرسش را از چند نفرى بپرسم. همه جوابهايشان يكسان بود؛ يا لااقل من همه
را يكسان مى شنيدم. من مى گفتم مترو و آنها تند تند چيزهايى مى گفتند
كه من يك كلمه اش را نمى فهميدم. بعد هم انگشت سبابه را بجانب آنسوى سالن فرودگاه
نشانه مى رفتند، يعنى كه آن طرف است. گفته هايشان از حوصله انگليسى من كه از
هلو و يپليز فراتر نمى رفت، بيشتر بود. چندين بار سالن را طواف كردم اما
افاقه نكرد. دست آخر بسوى خانمى كه داشت پسِ كله پسرش مى زد، رفتم. از آن كارش معلوم
بود ايرانى ست. درست حدس زده بودم. گفت تو لندن به مترو مى گويند
" آندرگراند" ، يعنى زيرزمين. خانم مهربانى بود. مرا تا دم در ايستگاه
برد و توضيح داد كه خط آبى را بگيرم و يكراست بروم تا وسط شهر.
بلاخره پيداش كردم. اما اين تازه اول كار بود. سالنى با چند
سوراخ كه هر سوراخش دهانه تونلى بزرگ بود. كدام يكى را بايد مى گرفتم؟ خدا عالم است. همه تونل ها يكرنگ بود. تو فكر بودم كه
چطور تونلِ خط آبى را پيدا كنم. چمدان بدست، ساك بدوش و قاليچه زير بغل از
اين تونل به آن تونل مى رفتم و هر چه كه بيشتر مى گشتم، كمتر مى يافتم. عرق از سراپاى
وجودم راه افتاده بود. عجب غلطى كردم. نگران بودم؛ نگران خودم، نگران
گم شدن، نگران ساكم، نگران قاليچه، نگران دلارهايى كه در جيب جليقه ام
داشتم. كمى هم پوند از منوچهرى خريده بودم براى روزهاى اول. بليط مترو سی و چار پنج آب خورده بود. پس بى خود نبود كه گفته بودند
تاكسى.....
حالا در مسافرخانه نشسته ام. مسافرخانه كه چه عرض كنم.
يك گوشه اتاقى که بوی نای و تختخوابى چوبى كه انگار سال هاست بازنشسته شده، اما
هنوز بيگارى مى دهد. خانه آقاى بياتى كه بقول خودش براى خدمت به هموطنان
بازكرده است. البته شبى 20پوند (100 تومن)، از ما مى گيرد و يادآورى مى كند كه؛
" اين پول خرج خود خونه مى شه. اينجا يه استكان چاى تو اين شهر، بيش از
8000 هزار تومنه!" آقاى بياتى در هر اتاق هشت تا تخت چپانده و هر شب،
خدا تومن از هر اتاق در می آورد. خانه عجيبى است. همه شيرهاى
دست شويى هايش زوزه مى كشند و خود دست شويىها هم شب تا صبح آروغ مى زنند!
تو گويى خانه مانند آقاى بياتى به يبوست دچار شده است. صد رحمت به مسافرخانه هاى
قم. گفته بودند كه هتل نرو، اما......
باقر ديلماج ايرانى مسافرخانه ماست. ازش پرسيدم: آقا باقر، قبله نما
به انگليسى چى ميشه؟ هى اين پا، اون پا كرد و آخرش هم گفت ندارند.
‘گفتم: مى دونم ندارند، اما ما كه داريم. گفت بگو Mecca Detector. گفتم از كجا مى
شه خريد. بازم گفت نمى دونم. پرسيدم چند ساله تو اينجايى؟ گفت؛ 27
سال. گمان نمى كنم زبان انگليسىاش چندان بهتر از من كه 27 ساعت است آمده ام
باشد.
روز سوم است و من در فروشگاه ديدنى سلف ريجز(Selfridges) هستم. هر گوشهاش بوى خاص
خودش را دارد. يك جا بوى خوش قهوه ترك مى آيد و گوشه اى ديگر بوى گرانترين ادوكلن
جهان. اين دومين فروشگاه بزرگ لندن است. بزرگترين فروشگاه لندن،
"هرودز"، نام دارد كه می گفتند، مال يك مصرى خرپول است. همه اجناس
ِ سلف زيجز خوب و خريدنى ست، اما متاسفانه همه چيزش بسيار گران است. لااقل براى ما
كه درآمد چندانى نداريم. چتر 25 پوند (125000 تومن)، دستمال 10 پوند (50000
تومن)، يه كت فزرتی 125 پوند (625000 تومن)، تلويزيون ديژيتال 32 سونى 1300 پوند (
خدا تومن). چه خبره! اينجا جاى ما نيست. مى زنم بيرون.
انگليسیها مردم ظاهراً بى آزارى به نظر
مىرسند. همه مرتب و ترو تميز، با لبخندى پلاستيكى، مثل خيل مورچگان
در خيابانها در رفت و آمدند. هيچ كس به هيچ كس كارى ندارد. تنها وقتى كه
تنه شان به تنه كسى مى خورد يك "سارى" مى گويند و رد مى شوند.
همين و بس. نه شور وحالى، نه جنب و جوشى، نه حرارتى.
اما جريان قاليچه را براتون نگفتم. ما خيال مى كرديم كه تو
همون فرودگاه انگليسی ها ما را دوره مى كنند و قاليچه رو مى خرند. عجب
خيالاتى! باقر مى گفت شايد بتونى به فرش فروشهاى ايرونى بفروشى. اما
من تصميم گرفتم خودم هر جورى شده اونا به يه انگليسى برفوشم. شنيده بودم كه
خيابون آكسفورد بهترين و شلوغترين محل كسب و كار در لندن است. يه روز قاليچه
رو ورداشتم و رفتم اونجا. ته اين خيابون به هايد پارك ختم مى شه. هايد پارک
که معرف حضورتون هست. روبروى هايد پارك قاليچه رو توى پياده رو پهن كردم و نشستم
منتظرِ مشترى. چند مثقال زعفران هم براى فروش با خودم برده بودم. زعفران را
هم گذاشتم روى فرش. مردم با نگاهی كنجكاوانه به من و قالِيچه و زعفران رد می
شدند. معلوم بود هيچكدوم مشترى نبودند. انگليسى که فرش ايرونى نمى
شناسه. يكساعتى نگذشته بود كه دو تا آجان رسيدند. اول فكر كردم مشترى
هستند. هلويى گفتم و " اُل رايتى" كه معمول خودشان است و من
تازه ياد گرفته بودم . يكى ازآجانها چيزهايى گفت كه خيال كردم قيمت را مى
پرسد. گفتم: هزار پوند. نفهميد، يا می خواست بيشتر چانه بزند. براش رو
كاغذ نوشتم. به انگليسى نوشتم 1000 پوند.
اون يكى كه جوانتر بود خم شد و قاليچه را جمع كرد و داد دستم و گفت: Go
گفتم: خودتى
با اشاره انگشت گفت: Go
گفتم گو خودتى و جد و آبادت. امپرياليست جهانخوار
پدرسوخته. انتظار داشت كه قاليچه رو دو دستى مجانى تقديمش كنم.
دوباره اون كلمه زشت را تكرار كرد. منم دوباره تكرار كردم كه
خودتى و براى اين كه شر بپا نشه ، راهم را گرفتم و رفتم.
Post a Comment Friday, January 03, 2014
ای ابرهای
راهگذر
ای آيههای روشن شنگی بربام ِاين جزيره دلتنگیِ گاهی که بی خيال در آسمان آبی دريا شناوريد با ديدنِِ شما دل من آب میشود. ای ابرهای راهگذر ای شعرهای روشن بی تفسير در متن بی نوشته تومارهايتان چيزی نوشته است که ناخوانده مانده است Post a Comment |
يادداشت های ابراهيم هرندی eh118@yahoo.com نوشته های ديگر:مقاله ها و يادداشت ها برآيش هسـتی شعـــر طنـــــز پيوندها:کتاب های من بايگــانی:
August 2004
January 2005 May 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 April 2010 May 2010 August 2010 November 2010 December 2010 January 2011 February 2011 July 2011 October 2011 November 2011 December 2011 September 2012 October 2012 December 2012 January 2013 February 2013 March 2013 April 2013 July 2013 August 2013 September 2013 October 2013 January 2014 February 2014 April 2014 May 2014 June 2014 July 2014 August 2014 September 2014 October 2014 November 2014 December 2014 January 2015 February 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 July 2015 August 2015 September 2015 November 2015 December 2015 January 2016 March 2016 April 2016 May 2016 July 2016 August 2016 September 2016 October 2016 November 2016 December 2016 January 2017 February 2017 March 2017 April 2017 May 2017 June 2017 September 2017 October 2017 December 2017 April 2018 May 2018 June 2018 July 2018 August 2018 September 2018 October 2018 November 2018 December 2018 January 2019 February 2019 June 2019 September 2019 October 2019 November 2019 February 2020 March 2020 April 2020 May 2020 June 2020 July 2020 August 2020 January 2021 February 2021 March 2021 April 2021 August 2021 September 2021 October 2021 June 2022 July 2022 September 2022 October 2022 November 2022 December 2022 February 2023 March 2023 April 2023 May 2023 June 2023 July 2023 August 2023 September 2023 October 2023 November 2023 December 2023 February 2024 March 2024 April 2024 May 2024 June 2024 July 2024 August 2024 September 2024 October 2024 November 2024 |