(پاسخی به پرسشی)
عـقل اگـر سلـطان ِ اين اقلــيم شـد
همچـو دزد آويخـته بر دارِ ماست
(مولوی)
مولوی در سال 1273 ميلادی از دنيا رفت و با اين حساب 734 سال است که سخن تازه ای نگفته است. او هرچه گفتنی داشته است، در دوران زندگی اش به زيبايی گفته است. گفته های مولوی که سروده های زيبای اوست، از جنسی نيست که بتوان امروزه از دل آنها نسخه های سياسی و اجتماعی بيرون کشيد و دستمايه ای راهبردی فراهم ساخت. پس اگر مراد ما از اين " چه می گويد؟" سياسی و اجتماعی ست، به گمان من نه تنها مولوی که هيچ يک از گرانان گذشته ما هيچ پيامی ورا ادبی برای امروز و فردای ما ندارند. اگر رودکی و فارابی و ابن سينا و مولوی و حافظ و سعدی را سرمايه های فرهنگی می خوانيم، بايد به ياد داشته باشيم که اينان سرمايه های فرهنگی موزه ای ما هستند، همانگونه که تخت جمشيد و عالی قاپو و شاهنامه و موسيقی ايرانی.
در روزگار ما سرمايه هايی از اين دست، کاربردی ديرين شناسی و جهانگردی دارند. اين که برخی از نويسندگان ما برآنند که ما با دست يازی به آثار و افکار کسانی چون مولوی و حافظ و سعدی و ابن رشد و ملا صدرا می شود به ساختن و پرداختن امروز و آينده کشورمان بپردازيم، خام خيالی و خطاست. گيرها و گرفتاری های امروزما از جنسی ست که پرداختن بدانها از چشم انداز پيشينيان راهی به جاِيی نمی برد. اگرچه ما بايد امروز ارج گذارِ شعر مولوی و حافظ و سعدی باشيم اما هرگز نيز فراموش نبايد کنيم که باورهای آنان از چشم انداز نگرش مدرن، باورهايی خام و خرافی ست و هيچ پيامی برای زندگی امرزو ندارد.