بودن بهانه بود
برای ندیدنِ چشم
انداهای باز
و گریز از آب شدن
برهنه در آفتابِ
آواز
و فرار از پرواز.
وقتی بهار
با سایه بانی از گل
ابریشم
در شوخنای روشن اردیبهشت
نشسته بود
من سیم خاردار خود
بودم
و هیچ چیز
با هیچ کس
سخنی برای گفتن
نداشت.
ما میوه های تلخ
کدامین کرانه ایم
که همه ی درها برویمان
بسته می شود؟
و شاهرگ هایمان
هماره در حسرت آن
خالی بزرگ
تیر می کشد؟
من شورِ پابرهنه دویدن
بر مرغزارهای ترنم
را
هرگز در نیافتم..
شبدر
"به
من چه"- بود
من هیچ
از هیچ
نپرسیدم
و در پای فواره ی
خون سینه زدم.
اکنون شما بگویید
من کیستم؟
کجایم؟
اینجا کدام گردنه،
از جغرافیای تاریخ
است؟