غریوِ خاموش مرگ
و تلمبار هزار پُشته
کُشته
شهر در زیرِ
آوار جان می دهد
دوزخی از غرور و غریزه
با تانک و توپ راه می گشاید
و با آتش و خون
به پیشوازِ فردا می رود!
چیزی برای گفتن نمانده است
جایی برای ماندن.
همیشه چیزی ناگفته می ماند
و گرازها،
آرمان های آدمیان را می چرند.
تاریخ اگر دیوانِ دیوان نیست
چرا این گونه دیوانه وار می رود؟