تا نوبتِ ما شد، همه چی زیروزبر شد
در دوره یِ مـا، نوبتِ امّـا و اگـر شـد
یک خِنزریِ پنزری از ره نرسیده
شاهنشه اسلامی عمامه بسر شد
هر
راه سوی چاه، سراسیمه روان گشت
هر بد که در اندیشه ی ما بود، بَتر شد
هر جوشش و هرکوشش و هر پویشِ ناچیز
همسایه ی دیوار به دیوارِ خطر شد
فوّاره ی خون از دل این خاک بپاخاست
جام دل ما، کاسه ای از خون جگر شد
بیدِکهنِ شهر که تندیسِ طرب بود
انداخته شد، دار شد و چوبِ تبر شد
تومارِ مُغان، جِقّه ی کی، قُـبّه ی نادر
با تاجِ خشایار، همه بارِ سفر شد
خوردند و ببردند و به بیگانه سپردن
فرهنگِ زمان، سنّتِ بردار و ببر شد
آخوند ز در آمد و ایمان ز میان رفت
آرامش و آسایش و انصاف ز در شد
آن شعله ی سرکش که ره افروزِ سحر بود
خاموش شد و قبله ی ما عصر حجر شد
صدها سده گیتی هیجان داشت نه خیطی
تا نوبت ما شد، همه چی زیروزبر شد!