آمد
از آنســـوی زمـــان
از آنســـوی جـــهان
با نگاهی که گردن می زد
و خطابه ای از افسانه و اسطرلاب
برآتش ریخت
با فوت و فنی عتیق
از ترفند و تباهی و تکرار.
چه تیرها و تبرهایی در نگاهش بود!
چه فرداهایی در صدایش!
وما، چه تکبیرگویان
در ماه نگریستیم و گریستیم!
اکنون
دریاها از دشت ها
و دشت ها از رودها
و رودها از چشمه ها
و چشمه ها از کرشمه ها بریده اند.
و پرندگان
از شاخسارِ رویاها پریده اند
و جای خالی بالهایشان
در آسمانِ آبیِ البرز
حفره های درهمِ زوزه ها ی گرگان گرسنه است.
کودکانِ کالِ زمان
سیلابِ های خیابان های جهان اند
برخیان راه های هماره در راه
راهیان موج های رونده در چاه
و گل های صدپر
زهرخندِ تاریخ بر گورهایشان.
اکنون دیگر هیچ
دیگر هـیــــــچ موجـی، اوجـــی
دلی را هوایی نمی کند.
و هیـچ چیز
به هیـچ چیز نمی ماند!
................
این شعر را آقای فتاح سبحانی همراه با موسیقی دکلمه کرده است. بشنوید؛
https://soundcloud.com/
نوشته های دیگر.