گـُوبـــاره
 

Friday, September 13, 2019


نظم و نثر 


شعر و نظم دو حوزه ی جدا از هم است. شعر، بازسازیِ عاطفیِ پدیدارهای جهان در زبانی تصویری، با حس-آمیزی و نونگری ست. اما نظم، صنعتِ دلبری زبانی است با کاربُردِ ترفندهای ادبی مانند؛ وزن، آهنگ، تکرار، استعاره، انسجام، ائتلاف لفظ، ایجاز، ایهام، ارسال المثل، اشتقاق، ترصیع، تسجیع، تلمیح، تمثیل، تشبیه، تسمیط، تقابل، مطابقه، توزیع، تناسب، جناس، تضاد، تقسیم، تنقیص، کنایه، ردالعجز علی الصدر، مقارنه، مراعات النظیر و همه ی تکنیک های زبانی و واژگانِ آوا آرایی که «صنایع» ادبی نام دارد.
اساسی ترین تفاوت میان شعر و نظم این است که شعر هنر است و شاعری، بنیادی طبیعی در نهادِ شاعر دارد، اما نظم مهارت است و آموختنی و آموزاندنی. به گفته ی ایرج میرزا، “شاعری طبعِ روان می خواهد”، اما ناظمی، نیاز به آگاهی از فوت و فن منظومه سرایی دارد و آشنایی با عروض و قافیه و بحرها و سبک های نظم در هر فرهنگ ادبیِ منظوم.
چنین است که ناظم در جهان بسیار است و شاعر، انگشت شمار. شاعری، جورِ دیگر دیدن است، اما ناظمی، جورِ دیگر نوشتن، یعنی نگارشِ منظوم بجای منثور. البته شعر می تواند منظوم باشد، آنگونه که منظومه های همه ی شاعرانِ بزرگ کلاسیکِ جهان. اما اگر هم نباشد، باز شعر است. اما سخن منظوم را نمی توان بخاطر وزن و آهنگ و قافیه داشتن، شعر دانست.
هر شاعری می تواند منظومه نویسی بیاموزد، اما هیچ منظومه نویسی نمی تواند شاعری یاد بگیرد، زیرا که این هنر مانند هنرهای دیگر، یاد گرفتنی و یاد دادنی نیست. در حقیقت می توان گفت که اگرچه این دو حوزه – شعر و نظم- پیوندِ تاریخی با یکدیگر دارد، اما دو گستره ی جدا از یکدیگر است.
نـظــم
نظم، ابزاری برای نگهداریِ سخن در شکل نخستین آن در فرهنگ شفاهی و سپارشِ آسانِ آن از نسلی به نسل دیگر است. فرهنگِ شفاهی، فرهنگِ گفت و شنود است و با حافظه ی شفاهی سروکار دارد. این حافظه، سخنی را که با وزن و قافیه و آهنگ گفته می شود، خوش می دارد و آنرا آسانتر به آرشیو مغزِ خود می سپارد.
چنین است که در فرهنگی که نوشتن وجود ندارد، سخنِ منظوم ماندگارتر از گونه های دیگرِ سخن می شود و بهتر به آینده راه می یابد.
بنیادی ترین گرفتارى زبانی در فرهنگِ شفاهی، حفظ هر اندیشه در شکل نخستین آن است. سینه به سینه گشتنِ هر گفتاورد در چنان فرهنگی، می تواند آن را با هر گفت و بازگفت دگرگون کند. از این رو، از بر کردن، بزرگترین تکنیکِ نکته آموزی و دانش‌ اندوزى در فرهنگ های شفاهى‌ ست. برای همین است که به نظم در آوردنِ اصول و فروع و آئین های مذهبى و کوشش در از بر کردن آن منظومه ها، نه تنها دارای نویدِ پاداش آنجهانى پنداشته می شود، که از ویژگی هاى «اهل علم و ادب» نیز به شمار مى ‌رود. این گونه است که حافظ نیز خواندن قرآن با چارده روایت را مایه افتخار خود مى‌ دانسته است و شاید از همین ‌رو نیز «حافظ» تخلص مى ‌کرده است
برتر دانستنِ نظم بر نثر برای ترابری اندیشه و رویدادهای تاریخی، ریشه در زیست ساختِ ذهنی انسان دارد. ذهن انسانِ سالم، آوای موزون و آهنگین را دوست می دارد. ترنم آوای آهنگین و موزون، گشاد و بستِ ذهن را سبب می‌ شود و انسان را تراوت و تازگی می‌ بخشد. پژوهش های زیست‌ شناسیک نشان داده است که انسان آواهای موزونی را که با صدای کُنش های فیزیولوژیکِ تن اش همخوان است، خوش می دارد. نمونه هایی از این آواها، صدای خیزش و ریزش خون در رگ ها، تپش قلب، ریتمِ فرودم و بازدمِ هوا در شش ها، حرکت قرینه‌ ها و انحناهای بدن و صدای رویش و روش و ریزشِ آنچه از غده های درون ریز در خون می ریزد است که هریک آهنگی ویژه خود دارد که اگرچه مغز ما با آن آشناست، اما شنیدن آن نیاز به هدفون های پزشکی، مانند استتسکوپ دارد.
هماوایی سخن آهنگین با آهنگهای درونی، نه تنها دل ‌انگیز است، بلکه بسیاری از کُنش های بدن را نیز کـُند و تـُند می ‌کند. از اینرو، خوشه چینان، بنایان، آهنگران و بسیاری از کارگرانِ دیگر، در هنگام کار، دم می‌ گیرند و آهنگ آن را با کنش ها و کوشش های کاریِ خود هماهنگ می ‌کنند. این چگونگی، یادگیری و از برکردن سخن آهنگین، موزون و منظوم، را بسیار آسانتر از سخن غیر موزون می کند.
از چشم اندازِ تاریخی، شعرِ شفاهی برآیه ای از آواز است که انسانِ آغازین در دشت های فراخِ آفریقا برای زدودنِ اندوه یکدستی هستی، دلبری، دلگشایی، دلنوازی و نزدیکی با دیگران سر می داد. چنین است که آواز را پیشامدِ موسیقی نیز می توان دانست. آواز شناسان، تکرارِ پیاپیِ حرف و تک آواهای بی معنا در ترانه های جنگلزیانِ کنونی را که با آهنگ های آنان در می آمیزد و آن ها را همراهی می کند، نخستین نشانه های دو راهیِ شعر و موسیقی می دانند. زمانی که موسیقی با کاربردِ ابزارِ ساده ی جنگلی مانندِ کوبیدنِ چوب بر سنگ و تخته و نیز، دمیدن در نی و شاخ گوزن و عاجِ فیل و استخوان های جانوران آغاز شد و آوازِ انسان را همراهی کرد، روزگارِ ساختنِ شعر و موسیقی آغاز شد. این چگونگی، دوران تازه ای را در فرهنگِ ادبی انسان آغاز کرد زیرا که تا پیش از آن، تنها موسیقی طبیعت، مانند آوای موج، صدای پرندگانِ خوشخوان و خیز و ریزِ آب از آبشاران و چشمه ساران و نیز، برگ افشانی درختان در باد و وزشِ و نرمشِ نسیم در جنگل و جلگه و مرغزار وجود داشت. اما هنگامی که انسان آوازِ خود را با موسیقیِ خود- ساخته همراه کرد، شعر و موسیقی و سرود به فهرستِ هنرهای انسانی افزوده شد.
این همه را نوشتم تا برسم به این نکته که شعرِ منظوم ریشه در موسیقی دارد و با آن همزاد بوده است. در شعر منظوم، هر صنعت شعری، نمادی از موسیقی طبیعت است. برای نمونه، وزن و قافیه و تکرار، نمادهای خیزش ِ پیاپی ِ موج بسوی صخره است و ردیف، نمادِ آن صخره ی موجگیر.
اگرچه نماد نگاری اندیشه، ریشه ‌اى دیرین در تاریخ فرهنگ انسان دارد و تمدن هاى پیشین، براى اداره دیوان و ثبت و ضبط رویدادها، نیازمند به نگارش بوده ‌اند، با این‌ همه، مى ‌توان فرهنگ هاى پیش از پیدایش صنعت چاپ را فرهنگ هاى شفاهى خواند. فرهنگ شفاهى، فرهنگِ گفت و شنود و ترابرى سینه‌ به ‌سینه ی گفته ‌ها و شنیده ‌هاست. هر پدیده ی شفاهى، تنها در هنگام گفت و شنود، وجود واقعى دارد و بازگفتِ آن، هر بار، با سلیقه ی بازگوینده اش صیقل مى ‌خورد و انگ و رنگ تازه ‌اى به خود مى‌ گیرد. از اینرو، چنین فرهنگى هماره دستخوش دگرگونى ‌ست.
پیدایش پدیده چاپ را باید یکی از بزرگترین رویدادهای تاریخ بشر دانست. اهمیت این پدیده، تنها در مکانیزه کردن نگارش و گشودن دروازه‌ های دانش به روی همگان نبود، بلکه با پیدایش صنعتِ چاپ، زمینه ی تازه‌ ای برای پایداری پدیده‌ های فرهنگی و نیز گونه ی تازه ‌ای از دریافت و درک داده ‌ها فراهم شد که شمارش همه ی بازتاب های آن، مثنوی هزار گیگا بایتی میشود!
شاید یکى از اساسی ترین تفاوت هاى فرهنگ هاى مکتوبِ گذشته با فرهنگ هاى نوشتاریِ کنونى این است که خواندن و نوشتن پیش از پیدایشِ صنعت چاپ، پیرو مکانیزم گفتن و شنیدن بود بدانگونه که چیرگى ذهن و زبان شفاهى بر نگارش، در نهایت، هر نوشتارى را به گفتارى مکتوب بدل مى ‌کرد. از سوى دیگر، چون تکثیر و پخش هر نوشته یا کتابى نیازمند به رونویسان گوناگون با دانش و خوانشِ متفاوت بود، فرهنگِ نوشتاریِ پیش از پیدایش چاپ نیز، چون فرهنگ شفاهى، هماره دگرگون شونده و ناپایدار می بود.
برابرى یک نسخه از دیوان حافظ که در سدۀ نهم بازنویسى شده است، با نسخه ‌اى امروزی، نشان مى‌ دهد که شمار غزل هاى حافظ از چهارصد و چهل در قرن نهم، به هشتصد و اندى در روزگار ما افزایش یافته و دو برابر شده است. از اینرو مى ‌توان پیدایش صنعت چاپ را بزرگترین سازه ی اساسى فرهنگ هاى نوشتارى دانست.
شعـــر
شعر، بازسازیِ عاطفیِ پدیدارهای جهان در زبانی تصویری، با حس- آمیزی و نونگری ست. مراد از تصویری بودن زبان در اینجا، شکلِ نوشتاریِ واژه ها و شیوه ی چینش و همردیفی آن ها نیست. تصویرِ شاعرانه، گزارشِ زبانیِ نگاهی تازه به چیزی ست که پنداره ی تازه ای از آن چیز را در ذهنِ ما برانگیزد چنان که خیال کنیم که برای نخستین بار است که ما آن پدیده را از آن چشم انداز می بینیم. برای نمونه، در این بیت از زنده یاد نادر نادرپور:
«زمین به ناخن باران ها/ تنِ پرآبله می خاریدِ»،
شاعر تصویر تازه ای از بارشِ قطره های باران بر روی زمین ساخته است زیرا که او بجای دیدنِ ریزشِ باران بر زمین، زمین را در حالِ خاراندانِ تنِ خود، با ناخن های باران (نیزه واره های رگبار) دیده است. نمونه ی دیگر، این شعر از سهراب سپهری درباره تنهایی ست؛
«به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهائی من»
شاعر در این شعر، تنهایی را که پنداره ای ذهنی ست، بگونه ی برساخته ای برون- ذهنی یعنی جباب تُرد و نازکی از چینی دیده است که با صدای گامِ دیگران ترک برمی دارد.
آنچه شاعر را از “ناظم” جدا می کند، توانایی تصویر سازی ست که آموختنی نیست و نیاز به ذهنی پیوند ساز دارد که در جهان بسیار بسیار نادر است. ذهنِ پیوند ساز می تواند پیوندهای تازه ای میانِ پدیدارهای جهان پدید آورد و هر پدیده را به شکل های تازه ای ببیند. ناظم برای ابروی یار، منظومه می نویسد، اما شاعر این چگونگی را جورِ دیگر می بیند و می پرسد که؛ “ابروی دوست کی شود دست کشِ خیالِ ما؟”، و با این پرسش، شعری اوجنده و خیال انگیز می سراید.
چگونه دیدن، فرایندی هماره ناتمام است که از هنگامِ زاده شدن آغاز می شود و تا واپسین نفس انسان با اوست. این فرآیند، بخشی از آموزش و پرورشِ انسان است که به آدمی شیوه ی ویژه ای از دریافت، برداشت و درک از پدیده های هستی را می آموزد. شیوه ای که در راستای سودِ قدرتمندان زمان است. آدمی می آموزد که چگونه ببیند. این آموزش، راه را بر شیوه های دیگرِ دیدن می بندد و جورِ دیگر دیدن را با برچسب هایی مانند؛ “پرت و پلا”، “دیوانگی”، “بیمارگونه” و…، ناپسند و ناشایست نشان می دهد.
گفتنی است که توانایی چندگونه و چندگانه دیدنِ هر پدیده با آفرینش پیوندهای تازه در میانِ پدیدارهای جهان، از آغازِ کودکی از انسان گرفته می شود. البته این توانایی همگانی نیست و داشتنِ آن خالی از گرفتاری نیز نمی تواند باشد. جورِ دیگر دیدن، بنیاد نوآوری ست که بزرگترین خطر برای سبک ها و شیوه های رفتاری و کرداری پایدار در هر زمان است.
چنین است که بدعت گذاری در هر دین و آئین، گناهی بزرگ پنداشته می شود و پادافره ای گران دارد. نوآوری، بنیادِ ارزشی هنر است، اما ویژه ی آن نیست. در فرهنگ، نوآوری زمینه سازِ ستیزِ سنت و بدعت و پیایندِ آن یعنی پیشرفت است. در صنعت، نوآوری اساسِ ابتکارها و اختراع های تازه است که صنایع کهن را از کار می اندازد و از میدان بدر می کند. این گونه است که نوآوری، بخاطر بازتاب های ویرانگر و دگرگونسازش، همیشه و در همه جا سیاسی ترین کُنش انسانی بوده و هست.
ارزشمندی شعر در چشم اندازِ تازه ای ست که به روی انسان می گشاید. دشواری این چگونگی و کمیابی شعرِ خوب در جهان، شعر را در زُمره دارایی های فرهنگی در آورده است. اگرچه در پنداره ی همگانی، شاعر فراوان و سُرایشِ شعر آسان است، اما در حقیقت شعر یکی از نادرترین دستاوردهای انسانی ست و شمارِ شاعران خوب در هر هزاره در تاریخِ مردمِ هر سرزمین بسی اندکتر از آنچه پنداشته می شود است.


Post a Comment
Comments: Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway