دل درگرو گوری
کهنه دارد
که از خورشيد خون
می گرياند
و نگاهش درنگاه
شادی تنديس توبه می شود
عزادار همه آب
های رفته است
و خون های
نريخته ای
که عصمت انسان را
جريجه دار می کنند.
دردا،
همزبانی که تويی
همزمانی از
روزگاران ِ گون زاران ِ بی تاريخ
دردا،
از آنی که منم.