گـُوبـــاره
 

Monday, March 20, 2006


روزگــار ِ بی رويـا 


چنين می نمايد که ساختار طبقاتی در اروپا در سده کنونی دگرگون خواهد شد. آنچه پيداشت، گواه براين است که سرمايه داری در شکل کنونی اش، " طبقه متوسط" (Middle Class) را برنمی تابد و آن را – اگر روند کارسياست و اقتصاد در جهان، اين گونه که هست، بماند - بسوی نابودی خواهد راند. امروزه در کشورهای غربی، بيشترين بار فرهنگی، اجتماعی و مالياتی بردوش اين طبقه است. با اين همه راه خدمات اجتماعی رايگان برای اين رده اجتماعی بسته است. ازسويی نيز سياست گذاری و برنامه ريزی های کلان با چشمداشت به رويدادها و روندهای سياسی و اقتصادی جهان شکل می گيرد و آبشخور آنها شرکت های بزرگ چند مليتی و چندين ميليارد دلاری ست. يعنی ديگر سياست گذاران و برنامه ريزان روزگار ما، ويژه کاران ِ آرمانشهری و بومی انديش و يا جهان وطنی نيستند که هر يک با آرمان ساختن جهانی بهتر پا به اين ميدان گذاشته باشند بل، که سهام داران شرکت های بزرگ نفت و گاز و اسلحه سازی هستند که برای پی ريختن جهانی ديگر- و نه جهانی بهتر- می کوشند. جهانی که فرآوده های شرکت های آنان را همه- پسند و بی رقيب نمايد و سود سرشار سرمايه هايشان را هماره سرشارتر کند. چنين است که دوران ما را دوران بی رويا بايد خواند. مگر از پايان تاريخ نگفته اند. مگرامروزه هربار که کسی از آرمانی انسانی می گويد و يا می نويسد، نمی گويند که؛ بابا، تاريخ مصرف اين حرفا ديگه گذشته" ؟

اين که می گويم که طبقه متوسط رو به نابودی ست، نه يعنی اين که گروهی مهندس توطئه گر اجتماعی در اتاقی دربسته نشسته اند و بنا را بر اين کار گذاشته اند، نه. مراد اين است که سرمايه داری در اين "برهه از زمان"، در شکل و شيوه کنونی خود، نيازی به وجود اين طبقه ندارد. البته اين نکته را در حد گمانه زنی های روزمره می گويم. شايد درست نمی بينم، برای همين هم آن را با شما در ميان می گذارم. هنگامی که به تاريخ پيدايش و رويش اين طبقه می انديشم، می بينم که اين چگونگی نياز زمان خود بود و اکنون ديگر نيازی به اين رده اجتماعی نيست و بازتابهای وجود چنين طبقه ای برای سرمايه داری گران و زيانمند نيز می تواند باشد. چرايش را اگر تا اينجا مطلب را پی گرفته ايد بايد برايتان روشن باشد.

اگر چه طبقه متوسط سالها پيش از انقلاب صنعتی اروپا در اين قاره وجود داشت، اما آغاز تاريخ کارای اين رده اجتماعی را بايد از آغاز انقلاب صنعتی اروپا دانست. طبقه متوسط، طبقه مدرنی ست که از پايانه سده هيجدم ميلادی به اين سو، دست اندرکار جهانی نو بوده است. همه پديدارها و انديشه های جدّی جهان مدرن، ازانسانمداری و حقوق بشر گرفته تا مارکسيسم وشناسايی ژن و پيدايش انتی بيوتيک و انديشه گوی گون بودن زمين و گسترا بودن جهان و سازمان ملل متحد و فمينيسم و ضمير ناخودآگاه و لغو برده داری و حقوق کودکان و..... همه دستکار اين طبقه بوده است. پس تاريخ طبقه متوسط با تاريخ مدرنيسم توامان است.

پايان اين دوره تاريخی، آغازِ پايان ساختار طبقاتی درشکل کنونی آن خواهد بود. پيش از اين دوران بيشتر کشورهای اروپای غربی دو طبقه دارا و ندار داشت. امروز نيز ساختار طبقاتی بسياری از کشورها يی که کشورهای غربی ناگزيراز رقابت با آنانند، ساختاری اين گونه دارد. چنين است که می گويم انگار امروزسيستم سرمايه داری نيازمند به بازآرايی سازه های سازندگی به گونه ای ست که واتابهای دور آن، طبقه متوسط را از ميان برخواهد داشت.

می پرسيد؛ چرا؟

پيچيدن به اين "چرا"، زمان درازی می خواهد که درتاب وبلاگ نمی گنجد. شايد زمانی ديگر، در جايی ديگر به اين چرا بپردازم. البته حدس هايی می توانيد بزنی. پاسخ من هم حدس و گمانی بيش نيست.


Post a Comment

زيبــــايی 


(بخش كوتاهى از يك كتابِ منتشر نشده.)

زيبايى چيستانى به شگفتى و رازگونىِ هستىست. شگفت از اينرو كه انسان را بى كه وى بخواهد، بسوى خود مى كشد و حسهاى پنجگانه او را بى هيچ نيازِ آشكارى درگيرِ خود مى سازد، و رازگون بدانسان كه فيلسوفان و روانشناسان چنان د رشناسايى آن مانده اند كه زيبايي را معناى خود تعريف كرده اند. كشش زيبايى چنان است كه انسان هماره آن را در برابر زشتى نهاده است و آينه كمال خود دانسته است.

اگرچه نبودِ تعريف سبب مى شود كه انسان نتواند سخنى درباره چيستى زيبايى بگويد، اما سازه هاى سازنده اين پديده را مىتوان بررسيد. اين سازه ها در پيوند با نيازهاى زيستبومى، در راستاى سازگازى بهتر انسان با زيستبوم خويش و ماندگارى نسل او شكل گرفته است و براى همه مردم در همه سرزمينها همانند است. زيبايى بنيادى دوگانه دارد؛ ژنتيك و فرهنگى. هرچيزِ زيبا، ريشه در يكى از اين دو سازه دارد. گاه ريشه برآيشى چيزى كه انسان آن را زيبا مى يابد، با چند پيوند به يكى از اين دو مى رسد.

زيباييهايى كه ريشه در سازمان ژنتيك انسان دارد فراگير و همگانى است. بسيارى از زيباييهاى طبيعى مانندِ آسمان، ستارگان، دريا، دشتها و كوهستانهاى پردامنه كه كششِ همگانى دارد، بسى پيش از پيدايش انسان وجود داشته است و چون بخشى از زيستبوم برآيشى انسان بوده است و ساختار وجودى وى در پرتو حضور آنها شكل گرفته است. انسان نيز چون ديگر جانوران، نيازمند به آب و هواى پاك و روشن است و چون آب و هواى خوب، با خود سرسبزى و خَرمى مى آورد، طبيعت زيبا، نمادى از بهزيستىست. از اينرو ريشه زيباييهاى طبيعى را بايد در نقش زيستيارى آ نها جستجو كرد. گلها و گياهان دوست داشتنى آنهايى است كه در جاهايى كه داراى آب و هواى تازه و خاكى سالم و آبى نازك است، مى رويد. گياهان زيباى هر زيستبوم، نماد و نشانه پاكيزگىِ طبيعتِ آ ن ديار است.

زيبايي همگانى، طبيعى، فراگير و تعريف ناپذير است؛ آسمان آبى، آفتاب، مهتاب، خيزش آبِ چشمه و ريزش آ ن از آبشار را انسان همواره زيبا مى يافته است و پس از اين نيز آنها را دلپذير خواهد يافت. زيباييِ اين پديده ها براى نقش آنها در كمك به ماندگارىِِ بيشترِ انسان است. زيبايى پيوندى بسيارى نزديك با سازه هاى زايندگى Reproductive Resources)) دارد. براى نمونه، زيبايىِ آفتاب از آ نروست كه خورشيد، چشمه هستى و گرما و بيدارى و نور و آفتاب است. زيبايىِ سازه هاى زايندگى در نقشىست كه ا ين سازه ها در ماندگارى نسل انسان دارند. اين نقش را نقشِ زيستيارى (Survival Role)، مى خوانند. انسان با توجه به اين نقش، بى كه بخواهد بسوى آنها كشيده مى شود. اين پديدارها در زمانى كه انسان زندگى كوچنده داشته است، شكل گرفته است تا وى با كشيده شدن بسوى سرزمينهاى سرسبز و رودبارهاى سرشار، با دسترسىِ بهتر به سازه هاى زايندگى چون خوراك و نوشاك و هواى تازه، توانايى ماندگارىِ خويش را افزايش دهد.

گستره زيبايىِ طبيعى، زيبايى اندام و كششهاى جنسى را نيز دربر مى گيرد. بسيارى از آنچه كه زن و مرد در يكديگر زيبا مى بينند، براى همه مردان و زنان يكسان است. برخى از اين زيباييها عبارت است از؛ جوانى، بلندبالايى، تنومندىِ بدون ِ چاقى، روشنى، تراوت و تازگى پوستِ بدن، درشتى لگن در زنان، درشت چشمى و هوشمندى.

جوانى به خودىِ خود در پيوند با آميزش جنسى زيباست و نزديك به همه مردان و زنان جهان در دروران كارايى جنسى خود، آميزش با جوانان را برتر از آميزش با پيران مى دانند. اين چگونگى براى اين است كه جوانان ژنهايى كاراتر از سالمندان دارند و امكان زايندگى و همگون سازى آنان بسى بيشتر از ديگران است.

زيبايىِ اندامهاى ورزيده و فشرده از آ نروست كه اين گونه اندامها نشانه سلامت و بهداشت است و چون ژنهاى سالم در بدن ِ سالم يافت مى شود، ورزيدگىِ تن و فشردگى ماهيچه ها و چربيهاى آن، مانند بازوان و رانها و پستانها، جنس مخالف را بسوى خود مى كشاند. بلند بالايى، نشانه توانايىِ بيشتر در دانه چينى از درختان و نيز تندتر دويدن است. هرچه كه بالاى فرد بلندترباشد، پاهاى او درازتر و هرچه كه پاهاى كسى درازتر باشد، گامهاى او بزرگتر است و توانايى بيتشرى در فرار از چنگ جانوارن شكارگرِ درنده دارد.

تنومندى نشانه درشتى استخوان بندى و نيروى بيشتر است. اگر چه تنومندى امروزه در ميانِ بيشتر گروه هاى انسانى دسترسى بيشتر به فراورده هاى غذايى را سبب مى شود، اما ا ين ويژگيها در دوران پيش از كشاورزى شكل گرفته است و به فهرست كردارهاى ژنتيك انسان پيوسته است. در آن روزگار، مردِ تنومند، خوراكِ بيشترى فراهم مى آورد و تنومندىِ زن به معناى داشتنِ لگنى درشت تر و رحمى بزرگتر و پستانهايى سرشارتر مى بود. از اينرو، درشتى تن بر ريزىِ آ ن برترى يافته است.

تراوت و تازگىِ پوست بدن، نشانه جوانى و بهداشت ِ تن است. پلاسيدگى و مرده زنگىِ پوست، زيبايى را مى زدايد و روشنى و تازگىِ آ ن را مى گيرد. اين چگونگى كه براثر بيماريهاى پوستى، خونى، قلبى، ريوى، كبدى و كليوى روى مى دهد، نشانه بيمارى و زمينه سازِ وازدنِ جنسىِ انسان از اين بيماران است. همچنين چون پوستِ پر جوش و زخم و خال و سوزه و كورك، نمادِ ناكارگىِ بخشهايى از بدن مى باشد، وجود اين آلايه از زيبايىِ پوست مى كاهد و حتى جوشهايى چون غرور جوانى نيز ناخوشايند مى نمايد.

برخى ديگر از زيباييهاى طبيعى و همگانى، ريشه در الگوهاى ژنتيكِ رفتارهاى انسان با كودكان دارد. انسان، درشت چشمى و تنگ دهانى و خُردى ِ بينى و كوچكىِ دست و پاى كودكان را زيبا مى يابد. چنين است كه اين ويژگيها در بزرگسالان نيز سبب زيبا ديدن آنان مى شود. زيباييِ اين ويژگيها در كودكان براى اين است كه بزرگسالان بسوى آ نان كشيده شوند و نيازهاى روزمره آنان را برآورند. دلپذيرىِ چشمان درشت و دهانِِ تنگ و ديگر ويژگيهاى كودكانه در بزرگسالان، ناشى از تعميم غريزه كمك به كودكان است.


Post a Comment

Saturday, March 18, 2006


هر دم از اين باغ ... 



او می گويد؛ "من هستم"
او هست، پس من هستم

در جامعه و جهان ما هيچ کس و هيچ چيز در جای خودش نيست. اين نابجايی درهمی و برهمی شگفتی را پديد آورده است که به ناموزونی کنش ها و ناهننجاری رفتارها و کردارها و بی قوارگی سنجه ها و بلبشويی شهرها و کژ- ريختی شيوه زيستی ما کشيده شده است. البته اين چگونگی تنها ايرانی نيست و در برگيرنده جان و جهان ِ مردم همه کشورهای پيرامونی ست. گويی فلاخن ِ تاريخ، ناگهان مردم اين سرزمين ها را از زمان و مکان ِ خود کنده است و آنها را به زمان و مکانی ديگر پرتاب کرده است. چنين است که می توان ريشه بيشتر ِ گرفتاری های فردی و همگانی مردم کشورهای پيرامونی را در اين چگونگی کاويد.

يکی از بازتاب های برجسته اين رويداد، پيدايش پنداره ِ "ديگر ِ برتر"، در ذهنيت پيرامونی ست. اين ديگری همان انسان غربی ست که ديگر مردم جهان آگاهانه و ناخودآگاه، او را برتر از خود می پندارند. اين که مردم سرزمينی بپذيرند که مردم سرزمين ديگری از آنان در شيوه های زيستی بهتر و برترند، يکی از شگفتی های بزرگ تاريخ انسان است، زيرا که ارزش های بنيادی هر فرهنگ، در راستای نيازهای زيستبومی مردم آن فرهنگ شکل می گيرد و آن فرهنگ را ويژه آن سرزمين می سازد. پس فرهنگ برتر، گفتمانی بی معناست. فراتر از آن، هرفرهنگ، رويه خود مداری دارد که ذهن انسان را در چنبر خود گرفتار می کند و به او وانمود می کند که اين بهترين و طبيعی ترين فرهنگی ست که می توان و بايد داشت.

فرهنگ غربی در سده گذشته همه سد ها و سنگ هايی را که فرهنگ ها برسر راه مهاجمان می نهند، در نورديده است و اکنون همه مردم جهان را برآن می دارد تا بهروزی و پيروزی و رستگاری خود را با ارزش های آن فرهنگ بسنجند. بررسی چرايی اين چگونگی در توان من نيست. شايد درتوان هيچ کس نباشد. چنين کاری نياز به پژوهش های ژرف و گسترده ای در زمينه های گوناگون دارد و بايد در چارچوب ساختاری نهادين مانند دانشگاه و يا بنيادی جهانی بدان پرداخت.

يکی از برآيندهای اين سنجش هماره خود با انسان غربی، بيزاری از خود و تاريخ خود است؛ بيزاری از آنچه نيست بيش و پيش از بيزاری از آنچه هست. اين چگونگی را هر روز و شب در رفتارهای و کردارهای پيرامونيان می توان ديد. واتاب ِ ذهنی اين بيزاری امروزه در ميان بسياری از نويسندگان شبه مدرن به يک رشته روشنفکری بدل شده است. گفتمانهايی چون؛ غرب زدگی، مرگ انديشی، دين خويی، امتناع فکری، قهرمان کُشی و ....که تنی چند را نيز به نام و نشانی رسانده است، برآيندی از اين چگونگی ست.

نمونه ای از آنچه می نويسم، اين گفتگوست که به مرگ انديشی در فرهنگ شرق در برابر زندگی انديشی در فرهنگ غرب می پردازد! در اينجا استاد گفتگو شونده، در آغاز سخن سنگ تمام می گذارد و با يک شيرجه، لُب مطلب را ادا می کند؛

تا آنجايی که ما می دانيم فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش
است. اين موضوعی ثابت شده است اما تعدادی از محققين معاصر در پی اثبات اين مدعا
هستند كه فرهنگ غرب نيز تا قبل از ظهور مدرنيته بر همين مدار می چرخيده
است.

" تا آنجايی که ما می دانيم" آغاز خوبی ست، چرا که اين پرسش را پيش می آورد که براستی اين "ما"، کيست و تا کجا می داند اگرما ندانسته خيال کنيم که می دانيم، چه بايد کرد؟ اما نه، خودم را به کوچه – علی - چپ نزنم. مراد از ما، ما اهل دانش است. پس آسان می گوييم که، " فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است." سپس برای محکم کاری می گويد که، "اين موضوعی ثابت شده است".

فرهنگ شرق؟ کدام فرهنگ؟ کدام يک از فرهنگ های شرقی؟ "فرهنگ مرگ انديش" يعنی چه؟ چگونه اندازه گيری شده است؟ چه کس و يا کسانی چنين کاری را کرده اند؟ کی؟ در کجا؟ و... با چه حسابی اين همه زحمت کشيده اند؟ اين جمله که فرهنگ شرق مرگ انديش است، تيترخوبی برای روزنامه های نژادگرايان غربی می تواند باشد، مانند اين تيترها: آفريقايی ها وحشی اند، شرقی ها خرافه گرهستند، سياهان کودن. اصفهانی ها ..... اما اين که دانشی مردی، همه مردم قاره ای را مرگ انديش بداند و آن را حقيقتی علمی بداند، چنان شگفت است که بايد ريشه در بيزاری ما از خويش داشته باشد.

تازه اگر بپذيريم که فرهنگی مرگ انديشی را ميدان می دهد، با دو پرسش بزرگ رويارو خواهيم شد؛ نخست اين که چرا چنين است و ديگر آن که پس چرا اين فرهنگ هنوز زنده است. چنين فرهنگی نبايد نفس کشی را درگستره خود داشته باشد. وانگهی، فرهنگی که دارندگان خود را بسوی مرگ می راند که ديگر فرهنگ نيست. نام ديگری بايد برايش پيدا کرد. فرهنگ، راهنمای زندگی ست و نه مرگ. اين که فرهنگ شرق مرگ انديش است و در برابر آن فرهنگ غرب فرهنگ زندگی و ستايش آن است، انديشه عاميانه و بی مغزی ست که از روستايی ساده ای می تواند باشد که تازه پايش به شهر رسيده است.

- بازم زدی به کوچه – علی - چپ. دکتر صنعتی روانپزشکی روانکاو است و از چشم انداز روانکاوی به اين پديده نگريسته است. او از غريزه مرگ (Thanatos) و پرنمايی آن در فرهنگ شرق گفته است، منظورش تابناکی اين غريزه درهمه فرهنگ های شرقی ست.1 اما تو از ديدگاهی جامعه شناسيک به گفته های ايشان پرداخته ای.

- اگر چنين است، پرسش اين خواهد بود که چرا اين غريزه در چارچوب مرزهای جغرافيايی نقشی دوگانه دارد، يعنی در آسيا فرهنگ مرگ را گسترده است و در اروپا خاموش مانده است و لابد به غريزه زندگی ميدان داده است. اين چگونگی نقش غريره زندگی (Eros) را هم به پرسش می گيرد. مگر نه اين که می گويند غريزه کور است و با سياست و فرهنگ و مُد روز بيگانه. پس چرا اين غريزه مرگ رفتاری امپرياليستی و نژادپرستانه دار.

ديگر اين که اين افسانه ها، نه يافته های علمی که بافته های زيگموند فرويد و صحابه اوست. گيرم که چنين نيز نباشد، مگر ما مجبوريم که هر ديدگاهی را که از چشم انداز آن ما را فرودست می پندارد بپذيريم. کيست که بتواند خرد مندانه، برتری اين افسانه را بر افسانه حسين کُرد شبستری نشان دهد؟ پرت نشويم.

پيش تر که می روم، بيش تر در می يابم که بيهوده به آنچه در اين گفتگو آمده است نبايد پيچيد. اندک اندک آشکار می شود که مراد دکتر از فرهنگ شرق، همين فرهنگ کنونی ِ حاکم برايران است. نه تنها فرهنگ شرق مرگ انديش نيست که فرهنگ ايرانی نيز هميشه مرگ انديش نبوده است. بخوانيد:

ببينيد! در فرهنگ شرق اساسا توصيه بر اين است كه نبايد از مرگ هراسيد.
تمام اين توصيه ها نيز بدين خاطر است كه اصولا بشر از مرگ می ترسد اما فرهنگ هايی
هستند كه با ترس از مرگ مبارزه می كنند و سعی می كنند حسی را كه به طور طبيعی در
نهاد آدمی وجود دارد را وارونه كنند. در اين گفتگو مجال نيست كه به بررسی تمام
فرهنگ های شرقی بپردازيم به همين خاطر من به ايران بسنده می كنم. با نگاهی به فرهنگ
ايرانی می بينيم كه در اين فرهنگ دين زردشت ،‌اصولا دينی است كه به ترويج زندگی می
پردازد. يعنی نگاهش به زندگی است

رويدادهای چند دهه گذشته سبب شده است که بسياری از ايرانيان با ننگ و نفرت از خود بگريزند. بيزاری از خود نيز برآيندی از اين چگونگی ست. چنين است که امروز هر ترفندی که در چارچوب اين ذهنيت شکل می گيرد، برای بسيارانی ژرف و دلپذير و "عين حقيقت"، پنداشته می شود.

…………………………………………….

1. برای آگاهی بيشتر در باره غريزه مرگ، نگاه کنيد به کتاب: Beyond the Pleasure Principles
اين کتاب نوشته خود زيگموند فرويد است که نخستين بار در سال 1902 چاپ شد و هنوز نيز گاه بازچاپ می شود. اگر می خواهيد با روانکاوی فرويدی و پنداره های آن آشنا شويد، به گمان من بهترين کتاب در اين زمينه اين است:
Sulloway, F.J. (1980), Freud, Biologist of The Mind. The Chaucer Press, UK.



Post a Comment

Monday, March 13, 2006


واتاب 


دوستی که خود را، " يک ايرانی امريکايی" خواند است، در نامه ای به نکته ای که من در يادداشت روز شنبه 6 اسفند درباره افتادن اداره چند بندر آمريکا بدست شرکتی عربی نوشته ام ايراد گرفته است و ديدگاه من در اين يادداشت را ناروا و نادرست خوانده است.

من در آن يادداشت که بخشی از نوشته دنباله دارِ من درباره " نگرش ِ ايرانی" ا ست، نوشته ام که؛ "...امروز در خبرها آمده بود که بسياری از سياست مداران امريکايی ناخرسند از واگذاری اداره چند بندر امريکا به شرکتی از امارت عربی هستند. البته اين شرکت انگليسی ست و سالهاست که اداره اين بندرها را در دست داشته است و تنها سهام آن دست بدست شده است. اين هياهواز آنروست که غربيان در ژرفای انديشه خود، ديگران را ناتوان از اداره امور جهان می دانند و هماره آنان را در چرخه اقتصاد جهان، مصرف کننده می خواهند."

اکنون هم که آن نکته را بازخوانی می کنم، آن را ناروا نمی يابم. راستش، من اين نکته را بسيار کشدار می بينم و می توانم در آن بپيچم و بسی بيش از آنچه نوشته ام در باره اش بنويسم. اما خب، هدف من در آن يادداشت اين نبود و اين نکته را برای روشنگری ذهنيت ِ پيرامونی آوردم. کسانی که آن يادداشت را نخوانده اند می توانند بخوانند و بدانند که چه می گويم.

اما اکنون که ناگزير از نوشتن در اين باره شد ه ام، می کوشم تا نشان دهم که مرادم از " کشدار" بودن ِ اين نکته چيست؟ پيش از آن بايد يادآور شوم که من چيزی از سياست سر در نمی آورم و آنچه در اين باره می نويسم، ريشه در پنداره ها و انگاره های آماتوری و عامی من دارد.

به گمان ِ من اين کشمکش تنها درباره اداره چند بندر در امريکا نيست. بل، که از نمادی از برنامه بلند دولت امريکا برای ايران است. بله، امريکايی ها، دوبی را پايگاهی برای ورود کالا، بويژه کالاهای ممنوعه به ايران می دانند. "دزد - بازاری"، که در آن قاچاقچيان بين المللی هرگونه جنسی را از هرکجای جهان، افسونگرانه وارد می کنند. از دختران خردسال ايرانی گرفته تا سازه های سازنده بمب اتمی! بسياری از قطعات بمب های اتمی ِ هند و پاکستان از اين راه گذشته است. بسياری از نيازهای نظامی ايران نيز از راه اين بازار خريداری می شود.

اين کشمکش، در رفتارشناسی سياسی، هشداری ست به دولت دوبی. اگر امريکا بخواهد تحريم معنا داری عليه ايران بکار گيرد، ناگزيراز بستن راه دوبی بروی کشتی های باری ايران است. چنين است که اين سروصدا را به راه انداخته اند تا به دولت دوبی بگويند اگر شما خواهان اداره بندرهای ما هستيد، بايد نشان دهيد که در بندر داری پيرو قوانين و پيمانها و هنجارهای بين المللی هستيد.

نگرانی سناتورهای امريکايی از اين است که اگر چند بندر امريکا نيز در اختيار بازرگانان دوبی ای که خود همان قاچاقچيان بين المللی هستند، در آيد، انگاه دايره اين دور از گرفت و داد کامل خواهد شد. اين چگونگی سبب خواهد شد که نه تنها دولت ايران بتواند به آسانی هرچه می خواهد از امريکا وارد کند، بل که هر چه می خواهد نيز می تواند به آن کشور صادر کند.

چنين است که می گويم اين کمشکش بسيار ريشه دارتر و معنادارتر از آن است که در نخستين نگاه ديده می شود.


Post a Comment

Thursday, March 09, 2006


نگـرش ايـرانی 


۴. خيز و ستيز

گفتيم که خيز برداشتن در رويارويی با فرهنگ غربی و گريختن از آن يکی از ترفندهای روانی پيرامونيان است. اين چگونگی گاه شکل خنده آوری به خود می گيرد. از گونه ايرانی اين چگونگی که ريشه دانش و بينش مدرن در فرهنگ ايرانی می کاود و هنر را نيز نزد ايرانيان می داند و بس. چند نمونه می آورم:

1. ايرانيان نخستين ملتی هستند که به دانش اتمی دست يافته اند. اين موضوع را در ادبيات فارسی به روشنی می توان ديد. هاتف اصفهانی در اين باره می گويد که:

دل هر ذره ای که بشکافی
آفتابيش در ميان بينی

اين بيت نشان می دهد که پيشينيان ما به ذات اتم پی برده بوده اند و....

2. همه آن چه که امروزه مايه افتخار مدرنيزم است و آن را با بوق و کرنا به مردم دنيا می اعلام می دارند، ريشه در فرهنگ ما دارد! از حقوق بشر گرفته که لوحه اش بر سر درِ سازمان ملل نوشته است، تا آزادی اديان و زنان و ....

3. ريشه بيشتر اختراعات و اکتشافات در فرهنگ پر افتخار ايرانيان است. از کشف الکل و کانال سازی گرفته تا سيخ وميخ و سه پايه که در روزگار هخامنشيان پيدا شده است. ظريفی آسانسور را نيز اختراعی ايرانی خوانده است و نوشته است که حتی واژه " آسانسور"، نيز فارسی ست و اشاره به دستگاهی دارد که با آن آسان می شود از بالا به پايين سرُيد. آسان سُر، هيچ تا کنون به اين واژه فکر کرده بوديد؟ بيهوده نيست که گفته اند که: "هنر نزد ايرانيان است و بس". اکنون روشن شد که صنعت هم.

بيشتر واکنش هايی که در رويارويی با فرهنگ غربی در دو سده گذشته در کشورهای پيرامونی رُ خ داده است، واکنش های خيز و گريزی بوده است تا خيز و ستيزی. البته نمونه های بسياری از ستيز ِ پيرامونيان در تاريخ دو سده گذشته می توان يافت؛ از کشمکش های هندوان با انگليسی ها گرفته تا نبرد آفريقاييان با استثمارگران اروپايی تا ستيزهای سرخپوستان در امريکای شمالی. اين ستيز گاه برای بازپس زدن آنها از سرزمين های پيرامونی بوده است و گاه کوششی در پاسداری از ارزش های فرهنگی. مبارزه دکتر محمد مصدق با انگليسی ها را می توان نمونه ای از ستيز با بيگانه در کوتاه کردن دست آنها از سرمايه های ايران دانست. مصدق، اين بزرگمرد ميدان آزادی، در روزگاری که جهانيان، دولت انگليس را شير ِ پير روئينه تن سياست جهانی می پنداشتند، با دريا دلی، پنجه در پنجه اين ديو هزار سر انداخت و بگفته شاعر، آّبروی آزادی خواهان جهان شد. مهاتما گاندی نمونه ديگری از اين ستيز و پيروزی پيرامونيان بود.

هر چه بيشتر از زمان آشنايی مردم کشورهای پيرامونی با فرهنگ سرزمين های کانونی می گذرد، اهميت گريز و يا ستيز ميان اين دو کمتر می شود، زيرا بسياری از مردم جهان، ارزش های بنيادی فرهنگ غربی را پذيرفته اند و به ناگزيز بايد از در پی يافتن ِ بهترين شيوه سازش با کشورهای کانونی بود. گفتيم که زمينه روانشناسيک اين ستيز، ريشه در خطرناک پنداشتن آن دارد. ذهن هر جانوری در رويارويی با خطر، پس از ارزيابی توان خويش و دشمن، يا برآن می شود که از دست دشمن بگزيزد و يا بماند و با آن بستيزد. اين الگوی ثابت کرداری را در رفتارهای قومی نيز می توان ديد. هرچه که قومی با فرهنگ قوم ديگری آشناتر می شود، زمينه های ستيز و کشمکش در ميان آن دو سست تر می شود. در پيوند با رويارويی کشورهای پيرامونی با کشورهای کانونی نيز اين چگونگی در کار است. امروزه سياستمداران و دانشمندان بسياری از کشورهای پيرامونی دريافته اند که بهترين راه رستگاری آن کشورها، همگامی با کشورهای صنعتی و پذيرش اصول و ارزش های جهانی مانند؛ دموکراسی، قانون مداری، برابری حقوقی و پای بندی به پيمان ها و هنجارهای پذيرفته شده جهانی ست.

به گمان من بلوايی که امروزه با نام مبارزه با فرهنگ غربی در جهان، بويژه در خاورميانه برپاست، کم و بيش دستکار خود غربيان است تا زمينه را برای آمدن و ماندگار شدن آنها در اين گوشه از جهان آماده می کند. امريکايی ها چند سال پيش، لشکری از آوارگان گرسنه افغانی را درنده خويی و هرزه درايی آموختند و بعنوان سازمان دانشجويی ( طالبان)، بسوی مردم بی پناه افغانستان، افسار گسيختند. اين لشکر، سالها در پناه دولت امريکا دست اندرکار ِ زدن و کشتن و سوزاندن و سنگسارکردن مردم بود. زمانی نيز به ناگهان زمان ديگر شد و طالبان يکشبه نام ديگری، " القاعده"، گرفت و سربازان آن تروريست و بُمبنده و ..... حکايت همچنان باقی.

(دنباله دارد)


Post a Comment

Monday, March 06, 2006


نگـرش ِ ايرانی 


3. خيز و گريز

خيز و گريز ِ پيرامونيان در رويايی با فرهنگ غربی، شيوه های گوناگونی دارد. يکی از اين شيوه ها گريز بسوی گذشته قومی و يا دينی خويش است. اين گذشته هيچ گاه پيوندی با گذشته بدانسان که بوده است ندارد و پرهيبی ذهنی و آرمانی و مقدس و بی پيرايه و پاکيزه از آن چه فرد گريزان می خواهد باشد، است. گريز به گذشته، بازگشت به گذشته نيست . اين دو موضوع، مکانيزم های روانی خود را دارند؛ بازگشت به گذشته، مفهومی برنامه پذير و هدفمند و زمانمند است. اين کار، گاهی برای بررسی تاريخ می شود و گاه برای بازسازی تجربه ای سودمند. اما گريز به گذشته، گونه ای واکنش روانی به پديده ای ترسناک است. در چنين کاری همه هدف درآغاز کار است تا در پايان. چنين است که پايان راه گريزنده ناپيدا و پندار ناپذير است. انسانی که از دست گرگ می گريزد، ای بسا که در بيراهه بيابان – بی که بداند - به چنگ گراز افتد. در زبان فارسی، از چاله به چاه افتادن، گويای اين چگونگی ست. بازگردنده، می داند به کجا می خواهد برسد اما گريزنده تنها می داند که از چه و کجا دارد می گريزد. پرت نشويم.

آنان که در کشورهای پيرامونی، گريز به گذشته را در رويارويی با فرهنگ غربی بر می گزينند، به گذشته ای خيالی در ذهن خود دل خوش می کنند و تنها راه ماندگاری خويشتن قومی خويش را در زنده کردن و پاسداری از اين گذشته می دانند. اين گذشته، ريشه همه ارزش های فرهنگ غربی را در خود دارد و گريزنده هماره می کوشد تا نشان دهد که صدها و يا هزارها سال پيش مفاهيم ارزشمند فرهنگ غربی، از آزادی و حقوق بشر و برابری زن و مرد گرفته تا کيهان شناسی و هنجارهای رياضی و هندسی هستی و جدول عناصر شيميايی و درمان ايدز، همه ريشه در فرهنگ درخشان وی دارد و در گذشته های دور، پيشينيان وی بدانها می پرداخته اند! نمود ديگری از اين خيال پردازی اين پنداره شيرين است که فرهنگ باستانی ما می توانست در برابر فرهنگ صنعتی غرب، هماوردی بزرگ باشد. اما غربی ها با آگاهی از اين توان ژرف، ما را فريفتند و دست به سر کردند و نگذاشتند که در اين ميدان به هماوردی با آنان بپردازيم!

در پيوند با ايران می توان گفت که گريزنده ايرانی، دو چشم انداز برای گريز به گذشته دارد؛ يکی ايران باستان و ديگری دوران آغازين اسلام. تاريخ روشنفکری ايران در سده گذشته نمايانگر اين چگونگی ست. روشنفکران ايرانی پس از شکست از روسيه در دوران قاجار و ناکامی های پياپی پس از آن، يا به ايران باستان و گريخته اند و يا زنده کردن سنت های اسلامی را چاره کار دانسته اند. هدايت و آل احمد، دو نمونه بزرگ اين چگونگی اند. روند سياست در ايران نيز در سده گذشته در اين راستا شکل گرفته است؛ در دوران پهلوی، شکوه هخامنشی پشتوانه ذهنی – تاريخی ايرانيان پنداشته می شد و اکنون دوران آغازين اسلام که در پندار مسلمانان، خداوند در قران بدان سوگند ياد کرده است.1

گريز به گذشته، انسان را از پرداختن به اينجا و اکنون و درگيری با رويدادها و گرفتاری های آن باز می دارد. اين گريز تازگی ندارد و در گذشته نيز واکنش روانی پيشينيان به نابسامانی های تاريخی بوده است. همه نهضت های فکری زمان گريز و جهان ستيز مانند؛ صوفيگری، ارتياض، اعتکاف، چله نشينی، عرفان گرايی و هيپی گری، واکنش های زمانمند گروهی گريزنده بوده است. ذهن انسان در هنگام رويارويی با هراس، وی را به ترس و هراس و واهمه و نگرانی وامی دارد. اين همه، زنگ های گوناگون خطر هستند که ذهن آنها را برای گريز از آنچه هراس آور است، بکار می برد. با اين کار ذهن بما می گويد که يا از دست اين گرفتاری بگريز و يا با آن بستيز. اگر اين هشدار ناشنيده بماند، ذهن انسان دست بکار ترفند ديگری می شود و برآن می شود اکنون که خطر از ميان رفتنی نيست، بايد شيوه نگرش بدان را دگرگون کرد. چنين است آغاز راهی که در زبان ما.... ديوانگی خوانده می شود.

(دنباله دارد)
.....................................
1. والعصر. ان الانسان لفی خسر، (سوره عصر)


Post a Comment
Free counter and web stats blog counter
seedbox vpn norway